اثبات معاد از طریق توحید

اثبات معاد از طریق توحید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین ...

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم:

و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین × ما خلقناهما الا بالحق و لکن اکثرهم لا یعلمون × ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین × یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون × الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم (1)

در دو سه آیه پیش، قرآن کریم از کافران نقل کرد: «ان هولاء لیقولون ان هی الا موتتنا الاولی و ما نحن بمنشرین » (2). خلاصه حرفشان این است که قیامتی و حشری و نشری در کار نیست، جز همن مردن که یک امر واقع شدنی است چیز دیگری نیست، جز همین مردن که یک امر واقع شدنی است چیز دیگری نیست، مردن است و دیگر بعد از مردن حیات و زنده شدن و این چیزها در کار نیست. انکار صریحی بود از قیامت. بعد از دو آیه، این آیه ای که الآن قرائت کردیم آمده است. این آیه در واقع برهان بر وجود قیامت است، برهان بر قیامت و معاد از طریق توحید، که این مطلب مکرر در آیات قرآن به عبارات مختلف آمده است. قرآن این طور می فرماید: ما عالم را به باطل نیافریده ایم، به حق آفریده ایم. ما در خلق آسمانها و زمین نخواسته ایم که لا عب باشیم، بازی کنیم، لعبی در کار نیست، عبثی در کار نیست. این چند تعبیر در قرآن آمده است. در خلقت، باطل در کار نیست، حق است، این آسمان و زمین به حق آفریده شده اند نه به باطل. ما که خلق کننده هستیم در خلق عالم لاعب یعنی بازی کنند نبوده ایم. «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون » (3) (باز کلمه «عبث » آمده است) شما خیال کرده اید که مرجوع نمی شوید پس عبث آفریده شده اید؟ این چند کلمه همه در مورد قیامت آمده، یعنی قرآن این طور می گوید که اگر قیامتی نباشد معنایش این است که هستی بر باطل است، هستی بازیچه است، هستی بیهودگی است. اما در اینجا کلمه «لاعب » آمده است: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین » .

اینجا باید مطلبی را توضیح بدهیم. به چه می گویند «بازی » ؟ این کلمه «لعب » باید روشن بشود تا بعد مطلب آیه قرآن روشن بشود. بچه - یا بزرگ که معمولا بازی بیشتر کار کودک است - در می آید مشغول بازی می شود. کاری را شروع می کند. مثلا می آید اتاقک می سازد، شتر یا اسب درست می کند. بازی اش که تمام می شود خرابش می کند می رود. باز دفعه دیگر همان را درست می کند. شما اگر درست در کار این بچه دقت کنید که چه هدفی در این کارش نهفته است، هیچ هدفی، هیچ حکمتی در کار خود آن بچه پیدا نمی کنید; یعنی اثری واقعا بر آن مترتب باشد، هرگز اثری بر آن مترتب نیست. فرض کنید می روند فوتبال بازی می کنند. چندین بار توپ از این طرف می رود آن طرف و از آن طرف می رود این طرف، به این دروازه وارد می شود، به آن دروازه وارد می شود. شما از نظر نفس کار در نظر بگیرید، به روح آن بچه کار نداشته باشید، به خود کار توجه کنید. حالا این توپ به این دروازه برود یا به آن دروازه، چه اثری بر این کار مترتب است؟ هیچ. البته هر لعبی - اگر دقت کنید - لعب نسبی است یعنی از نظر آن کار بازیچه است، ولی این بچه چرا این کار را می کند؟ او در عالم خیال خودش [به هدفی می رسد]. فقط از نظر خیال این بچه (یا بزرگ) بازی نیست; یعنی از این راه قوه خیال او به هدف و مقصد خیالی خودش می رسد.

مثال دیگری عرض می کنم. فلاسفه بحثی دارند در باب لعب و لهو و این جور چیزها. اغلب ما عادتهایی داریم که نوعی عبث و لعب است. یک کسی عادتش این است که انگشتانش را می شکند، دیگری عادتش این است که با تسبیح بازی کند، یکی با انگشترش بازی می کند، یکی با محاسنش بازی می کند. اگر از کسی که این بازی را می کند بپرسید این کار را برای چه می کنی؟ می گوید هیچ چیز. راست است، خود این کار برای «هیچ چیز» صورت می گیرد یعنی در این کار «هیچ چیز» است. اما نیرویی در این هست که می خواهد خودش را به جایی برساند، یعنی قوه خیال و واهمه او با همین «هیچ چیز» تفنیی می کند، ولی خود کار «هیچ چیز» است. حالا می آییم سراغ کار حکیمانه. کارهایی که ما انجام می دهیم که اینها را «حکیمانه » تلقی می کنیم بعد می بینید همین کارهای حکیمانه ما از یک نظر حکیمانه است و از یک نظر همه کارهایی حکیمانه دنیا لعب است (انما الحیوة الدنیا لعب و لهو) (4); چطور؟ کار حکیمانه چگونه است؟ مثلا می آییم در زمینی خانه ای می سازیم دارای هال، مهمانخانه، آشپزخانه، حمام و ... هر که از ما بپرسد این کار را برای چه می کنی، دیگر نمی گوییم «هیچ چیز» ، می گوییم معلوم است، می خواهم زندگی کنم، انسان که می خواهد زندگی کند جا لازم دارد. چرا این طور می سازی؟ آدم مهمان برایش می آید، مهمانخانه می خواهد، حمام می خواهد، ... اینجا این کار شکل حکیمانه به خودش می گیرد، یعنی روی یک نقشه عقلانی و روی اثر و فایده ای که بر این کار برای آن شخص مترتب است صورت می گیرد. اینجا دیگر «خیال » این کار را نکرده، «عقل » این کار را کرده است و چون هدف درستی از این کار دارد، ما این کار را «حکیمانه » می گوییم. باز هم این کار حکیمانه نسبت به «کننده » حکیمانه است، از نظر کسی که این کار را می کند و از نظر انتساب این کار به شخصی که این کار را انجام می دهد حکیمانه است، ولی از نظر مجموع آجرها و سنگها و کچها و آهنهایی که در این خانه به کار رفته چطور؟ یعنی اگر ما خودمان را مجزا کنیم و توجهی به اینها بکنیم، برای اینها چه کار حکیمانه ای صورت گرفته؟ از نظر این آجرها که قبلا خاک بود و هنوز در کوره نرفته بود و به صورت آجر در نیامده بود و امروز به صورت آجر در آمده و جرم این دیوار را تشکیل می دهد چگونه است؟ یعنی اگر او به جای ما باشد و اگر او شاعر به ذات خودش باشد، برای او فرق نمی کند، باز برای او کاری است لعب; یعنی از نظر طبیعت و ذات آن اشیاء لعب است. از نظر کننده، این کار حکیمانه است نه از نظر خود آن کار. به تعبیر دیگر ما با این کار خودمان این در و دیوار را به کمال خودشان سوق نداده ایم، اینها را در خدمت منفعت خودمان قرار داده ایم. اگر کار ما کار درستی باشد، یعنی اگر ما در نظام عالم حق داشته باشیم - که چنین حقی هم داریم - که این اشیاء را در خدمت خودمان قرار بدهیم از نظر خودمان به سوی کمالی حرکت کرده ایم و کار حکیمانه انجام داده ایم اما این اشیاء را به سوی کمال خودشان سوق نداده ایم.

مثال دیگر ذکر می کنیم درست در جهت عکس این [مثال]: پدر و مادری با یکدیگر زندگی می کنند، عمل زناشویی انجام می دهند و بچه ای پیدا می شود. اینجا قضیه بر عکس است. از نظر اینها که یک لذت موقت و آنی نصیبشان شده چیز دیگری است. ولی نتیجه ای به دست آمده که اینها در واقع آن را انجام نمی دهند بلکه مسخرند برای انجام دادن آن; یعنی این کار مقدمه پیدایش یک موجود است، زمینه پیدایش یک موجود را فراهم می کند که وجودش از نقص شروع می شود و به کمال منتهی می گردد; یعنی از نظر آن بچه ای که به وجود می آید، اینها زمینه را فراهم کردند که موجودی از نقص به کمال برسد. این خیلی فرق دارد با ساختمانی که شخصی می سازد.

یا یک نفر کشاورز که می آید بذری را در زمین می پاشد مقصد او مقصد خاصی است ولی بالاخره کار او در مسیر خلقت قرار می گیرد، یعنی او با کار خودش یک دانه گندم را تبدیل به یک بوته گندم می کند، یک شاخه را تبدیل به یک درخت می کند. ولی اینجا 1% آن به او مربوط است، 99% آن به او مربوط نیست، به دستگاه خلقت مربوط است: «ا فرایتم ما تمنون ا انتم تخلقونه ام نحن الخالقون » (5) ، «افر اتم ما تحرثون ا انتم تزرعونه ام نحن الزارعون » (6). اگر اشیاء را از آن جهت که با خدا نسبت دارند به خدا نسبت بدهیم، هیچ فعلی از افعال خدا شبیه ساختن خانه برای انسان نیست. اگر کمی شبیه باشد - که شبیه بودن هم تعبیر درستی نیست - شبیه عمل کشاورز است، یعنی خداوند هر چه را که خلق می کند خلق کردن او عبارت است از رساندن اشیاء به کمال لایق خودشان. حال نهایت امر در خلقت چیست؟ آیا نهایت امر نیستی است؟ یعنی هستی برای نیستی است؟ پایان هستی نیستی مطلق است؟ یا پایان هستی، هستی است؟ پایان هستی رسیدن به حق مطلق و رفتن به سوی حق مطلق است؟ اگر کسی گمان کند که خدا این عالم را خلق کرده، بعد هم معدوم می کند، درست همان کرا بچه می شود که اتاقک را درست می کند و بعد خراب می کند، دائما درست می کند و دائما معدوم می شود، و چون در این شکل دیگر چیزی وجود ندارد، مگر اینکه فرض کنیم خدا - العیاذ بالله - مثل بچه ای است که می خواهد تفنن کند، او را یک موجود متفنن [بدانیم] که برای تفنن خودش کار بیهوده ای را انجام می دهد، موجود می کند معدوم می کند، موجود می کند معدوم می کند، یعنی اشیاء غایت ندارند، تمام و متمم ندارند، به سوی کمال خودشان نمی روند. اما به دلیل اینکه خداوند متعال حکیم است و لا عب و بیهوده کار نیست باید بدانیم وجهه تمام این هستیها یک هستی دائم لا یزال لا یزول است، یعنی عالم بقا. اگر عالم بقایی نبود و عالم فقط عالم فنا بود هستی لعب بود، ولی این عالم فنا جدا از عالم بقا نیست، رویه ای از عالم بقاست. همه چیز یک وجهه «بقایی » دارد حتی همین زمین و زمان ما. «یوم تبدل الارض غیر الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار» (7) هر چیزی یک وجهه زمانی دارد و یک وجهه دهری: «ما عندکم ینفد و ما عند الله باق » اشیاء نسبت به شما فانی هستند و نسبت به خداوند باقی. این است که می گوید اگر بقایی نباشد و اگر ابدیتی نباشد و اگر معادی نباشد و اگر بازگشت به خدا نباشد (دیگر در بازگشت به خدا نیستی معنی ندارد; در بازگشت به هستی مطلق که نمی تواند نیستی وجود داشته باشد) و اگر هستی همین یک رویه نیستی را ی داشت یک چیز لغو بیهوده ای بود، اما این چنین نیست. این است که استدلال می کند بر قیامت به دلیل اینکه ما که زمین و آسمان را باطل نیافریده ایم (باطل یعنی بی غایت و بی هدف)، ما که بازیگر نبودیم که مثل بچه ها بخواهیم بازی کنیم یک چیزی را خلق کنیم، ما که بیهوده کار نیستیم. گفتیم اینجا از راه توحید استدلال بر معاد است; یعنی اگر کسی خدا را بشناسد به عنوان یک موجود کامل الذات، به عنوان یک موجود منزه از لعب و عبث و فعل باطل (خودش حق است، فعلش هم حق است) و به عنوان یک موجود حکیم، آن وقت می داند که قیامت و عالم بقا نمی تواند نباشد. این است که می فرماید: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین » .

این در جواب آنها بود که گفتند: «ان هی الا موتتنا الاولی و ما نحن بمنشرین » جز همین یک مرگی که ما به چشم خودمان می بینیم مرگ دیگری و طبعا حیاث بعد از مرگ و حیات بعد از آن مرگ دوم (احییتنا اثنتین) (8) وجود ندارد، تو چرا این حرفها را می زنی که روزی خواهد آمد که عده ای می گویند خدایا ما را دوبار میراندی، دوبار زنده کردی، در دنیا میراندی آوردی به برزخ، در برزخ میراندی شد قیامت; این دو مرحله موت و دو مرحله - بلکه سه مرحله - حیات یعنی چه؟ به اینها بگو «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین » این حرف شما انکار معاد نیست، انکار توحید است. ولی آنها خودشان را به خدا معتقد نشان می دادند. به دلیل اینکه خدایی هست قیامت هم هست. در آیات آخر سوره آل عمران می خوانیم:

ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب × الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا (9)

این است که عالم برای یک مسلمان واقعی تنها آینه توحید نیست، آینه معاد هم هست. «ربنا ما خلقت هذا باطلا» بعد «سبحانک فقنا عذاب النار» . به دنبال آن فورا مساله قیامت و جهنم و اینها را مطرح می کند: «ربنا انک من تدخل النار فقد اخزیته و ما للظالمین من انصار» (10). اینکه اینها وقتی که به عالم نگاه می کنند [می گویند] پروردگارا تو عالم را باطل و بیهوده نیافریدی، یعنی از نظام عالم، حقیقت می بینند و در حقیقت، حاقه را می بینند که عین متن حق و حقیقت است. این است که اگر دنیا را از آخرت مجزا کنیم جز یک لعب و بازی و بازیچه چیز دیگری نیست و برای اهل دنیا کارهای حکیمانه شان هم بازی است. آیه «انما الحوة الدنیا لعب و لهو و زینة و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد» (11) همین مطلب را بیان می کند. مولوی داستان خوبی در تفسیر این آیه دارد; می گوید:

کودکان هر چند در بازی خوشند شب کسان شان سوی خانه می کشند

شب شد و شد گرم بازی طفل خرد دزد ناگاهش لباس و کفش برد

آنچنان سرگرم به این کار بیهوده خودش هست که آنچه برایش لازم می آید - که کفش و لباس است - اساسا از یادش می رود.

شب شد و بازی و او شد بی مدد رو ندارد که سوی خدا رود

بعد می گوید: «نی شنیدی انما الدنیا لعب » حکایت همین است.

«ما خلقناهما الا بالحق و لکن اکثرهم لا یعلمون » . اول کلمه «لاعب » را آورد; اینجا نقطه مقابل لا عب، «حق » را ذکر می کند. خیر، آسمانها و زمین (مجموع آسمانها و زمین چون عالم علوی و سفلی است به صیغه تثنیه آورده شده. نفرمود «ما خلقناهن » چون آسمانها جمع است، بلکه به اعتبار اینکه همه آسمانها و زمین مجموع عالم علوی و سفلی را تشکیل می دهد به صورت تثنیه ذکر می کند) ما این دو را - آسمان و زمین را - نیافریدیم الا بالحق. این «ب » در «بالحق » را در اصطلاح ادبی «باء ملابست » می گویند. در تعبیر فارسی این طور باید بگوییم: مگر توام با حق. حق توام با اینهاست. نه صرفا می گوید برای حق، اصلا حق توام با اینهاست. از ذات حق جز حق صادر نمی شود، از ذات حق باطل صادر نمی شود «و لکن اکثرهم لا یعلمون » ولی اکثر این مردم اینها را نمی فهمند و نمی دانند.

«ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین » . از عناوینی که قرآن به قیامت داده است کلمه «یوم الفصل » است. فصل یعنی جدایی، البته نه جدایی به معنی فراق، جدایی به معنی ممتاز ساختن. عالم ما عالم امتزاج و اختلاط و ترکیب است، نور و ظلمت در اینجا با یکدیگر مخلوط هستند; سعادت و شقاوت، سعید و شقی در سرنوشت یکدیگر مؤثرند; سعید در سرنوشت شقی مؤثر است، شقی در سرنوشت سعید ممکن است مؤثر واقع بشود; ولی وقتی که آنجا رفتند دیگر عالم، عالم بدن نیست، عالم اضداد نیست، عالم ترکیب نیست، آنجا دیگر عالم امتیاز و جدایی است. در اینجا اگر انسان با عطر فروش بنشیند معطر می شود و به قول فردوسی اگر با آدم ذغالی و ذغال فروش هم بنشیند سیاه می شود، البته این تمثیل است، یعنی بودن با صالحان در انسان اثر می گذارد، بودن با صالحان هم در انسان اثر می گذارد، عالم عالم تاثر و تاثر است:

صحبت صالح تو را صالح کند صحبت طالح تو را طالح کند

می رود از سینه ها در سینه ها از ره پنهان صلاح و کینه ها

به همین معنا ما می گوییم این عالم عالم اسباب است، یعنی این عوامل اثر می گذارد. همین قدر که انسان از این دنیا رفت به آن دنیا، تقطعت منه الاسباب، تمام این عوامل مؤثر که یا در جهت خوبی اثر می گذاشت یا در جهت بدی، [از او] جدا می شوند و انسان تحت تاثیر هیچ عاملی قرار نمی گیرد مگر عامل باطن خودش و باطن [اعمال خودش] (12). آنچا دیگر طبعا نیکان از بدان جدا می شوند (و امتازوا الیوم ایها المجرمون). با اینکه آنجا به یک معنا روز جمع است، اولین و آخرین با هم جمع می شوند، یعنی معیت پیدا می کنند، یعنی آن جدایی که مثلا مردم این زمان با مردم ده قرن پیش و مردم صد قرن بعد داشتند از میان می رود، ولی آن ارتباط و آن تاثیر و تاثری که به موجب آن با مردم همزمان و هم مکان خودشان مجموعا یک واحد مرکب اجتماعی را به وجود می آورند به کلی از بین می رود و لهذا هم روز جمع است و هم روز فرق، از یک نظر جمع است و از نظر دیگر فرق و امتیاز. این است که تعبیر می فرماید: «ان یوم الفصل » . تعبیر تعجیبی است! «ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین » . میقات [یعنی] وعده گاه. در اصل در مورد وعده گاه زمانی گفته می شود واحیانا در مورد وعده گاه مکانی، که میقاتهای حج را که ما «میقات » می گوییم برای این است که در واقع وعده گاه مسلمین است که بیایند در آنجا محرم بشوند. این تعبیر قرآن هم تعبیر عجیبی است: یوم الفصل وعده گاه عمومی همه مردم است. گویی نظیر آنچه قرآن در باب توحید می گوید: «و اذ اخذ ربک من بنی ادم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی » یعنی در عمق فطرت همه مردم توحید هست و مردم در عمق فطرتشان بلی را به زبان تکوین گفته اند، همچنین در عمق فطرت مردم چنین میعادگاهی وجود دارد. یک وقت هست مردم می آیند جمع می شوند در جایی که اصلا انتظارش را نداشته اند، ولی یک وقت مردم در جایی می آیند جمع می شوند که وعده گاه است; البت هرمه مردم که ایمان نداشتند ولی وعده گاه همه مردم است چون در عمق فطرت همه مردم این مطلب هست که [دنیا] عبث نیست، باطل نیست، لعب نیست، بالاخره به جایی خواهد رسید که این سرگشتگیها همه به پایان برسد. «ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین » قیامت میقات و وعده گاه عموم مردم است. در کلمه «یوم الفصل » عرض کردیم که اسباب منقطع و بریده می شود، اینجا هم باز همان مطلب را ذکر می کند، مخصوصا اسبابی را ذکر می کند که مردم طمع می بندند: «یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون » آن روزی که هیچ دوستی برای هیچ دوستی سود نمی تواند داشته باشد، هیچ دوستی نمی تواند دوست خودش را بی نیاز کند و به او کمک برساند.

کلمه «ولی » و «مولی » موارد استعمال زیادی دارد و از آن جمله مواردی است که تقریبا در دو جهت ضد است. (از ماده «ولی » است.) دو نفر که با یکدیگر مصاحب باشند، به هم نزدیک باشند، به هم مرتبط و متصل باشند، گاهی به اینها «مولی » می گویند به اعتبار اینکه هم پیمان و نزدیک [هستند]. [وقتی] هم پیمان می شوند این مولای اوست، او مولای این، یعنی به هم نزدیک اند. و گاهی «مولی » می گویند ولی از این دو نفر به یکی می گویند «مولی » یعنی حامی، پناه دهنده، به دیگر می گویند «مولی » یعنی واقع در حت حمایت او و کسی که دیگری دارد از او حمایت می کند. لهذا ما به امیر المؤمنین می گوییم «مولای » ، درباره خودمان می گوییم: «انا مولیک » ، در زیارتها هست. به ایشان می گوییم: «مولی کل مؤمن و مؤمنة » یا می گوییم: «حضرت مولی چنین فرموده » . گاهی هم در دعاها می گوییم: «او مولاست برای ما» یعنی در تحت تصرف او هستیم. اینجا می فرماید: «یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا» روزی که هیچ مولایی، هیچ حامی ای از کسی که تحت حمایتش است نمی تواند حمایت کند و سودی به او برساند. «و لا هم ینصرون » و نه کمک می شوند. می خواهد بگوید که نه کسی می تواند صد در صد نجات دهنده شخص دیگر باشد و نه کسی می تواند کمک برساند، یعنی خود او چیزی داشته باشد ولی دیگر می آید مدیی به او می رساند، مثل اینکه در جلسه امتحان یک وقت هست کسی هیچ چیزی ندارد، دیگری همه را به او می رساند، یک وقت نه، کمی بلد است، چند کلمه ای هم که بلد نیست دیگری به او می گوید. هیچ اینها وجود ندارد «الا من رحم الله » . این جمله استثنای از «و لا هم ینصرون » است: مگر کسی که مورد رحمت الهی قرار بگیرد. مفسرین گفته اند این خودش از ادله شفاعت است. از «یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا» استثنا نشده. این طور نیست که یک کسی به دلیل اینکه مولی است، از کسی که حت حمایت اوست [پشتیبانی کند و] بدون اینکه در این شخص هیچ گونه لیاقتی باشد، همه کارهایش را او بکند، چون در شفاعت هم ما «الا من ارتضی » داریم، یعنی شرط دارد. اما «نصرت » یعنی کمک کردن، عنایت کردن، که این همان معنای مغفرت و رحمت پروردگار از مجرای شفیع است، ...! (13) این همان نصرت الهی است. آن بازی ای که ما می گوییم اسمشان حضرت مولی [است]و بعد ما می شویم بچه درویش و یدگر همه کارها را مولی کرده، آن وجود ندارد. اما کمک هست و گفتیم زمینه کمک این است که همیشه در جایی است که شخص لیاقتی دارد، اعانتی به او می شود; و معنی شفاعت این است. د رحدیثی هست، شخصی به نام زید شحام گفت در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودیم، همین آیه خوانده شد: «یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله » حضرت فرمود: «من رحم الله » ما هستیم (به اعتبار شفاعت کردن نه به اعتبار شفاعت شدن) (14).

«انه هو العزیز الرحیم » خدا عزیز و غالب است و مهربان است. از آن جهت که عزیز و غالب است کسی نمی تواند از او فرار کند، ولی از آن جهت که رحیم است، افرادی که لیاقتی داشته باشند نصرت و رحمت الهی و شفاعت اولیاء الهی شامل حال آنها می شود.

پی نوشتها:

1- دخان / 38-42.

2- دخان / 34 و 35.

3- مؤمنون / 115.

4- محمد / 36.

5- واقعه / 58 و 59.

6- واقعه / 63 و 64.

7- ابراهیم / 48.

8- غافر / 11.

9- آل عمران / 190 و 191.

10- آل عمران / 192.

11- حدید / 20.

12- [این کلمه در نوار نامفهوم بود.]

13- [حدود سه کلمه در نوار نامفهوم است.]

14- بحار الانوار، ج 24 / ص 205 (باب 54، روایت 3).

منبع : آشنائی با قرآن جلد پنچم , مطهری ، مرتضی

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه