فرانسیسکو خوزه گویا؛ نقاش تلاطم‌های سیاسی و اجتماعی

فرانسیسکو خوزه گویا؛ نقاش تلاطم‌های سیاسی و اجتماعی

فرانسیسکو خوزه گویا نقاش و بزرگترین نابغه هنری واپسین سال‌های سده هجدهم و از آخرین بازماندگان نسل استادان کهنه‌کار اروپایی است که آثار منحصربفرد و متنوع او در تکنیک‌های نقاشی، طراحی و چاپ دستی، تقریباً به تمامی جنبه‌های زندگی معاصر ارتباط دارند و دورانی از تلاطم‌های سیاسی و اجتماعی را به تصویر می‌کشند که خودش تجربه کرده‌بود.

در رویارویی با مکتب نوکلاسیک، جریان رمانتیسم به موازات آن شکل گرفت. در ظاهر اصطلاح رمانتیک از روایت های پرآب و تاب اواخر سده های میانی نشات گرفته که پیرامون سرگذشت قهرمانان افسانه ای ساخته و پرداخته می شدند. رمانتیسم از آغاز با مضامین غیرواقعی و بعید از جهت زمان و مکان یا هر ۲ گره خورده بود تا اینکه نیمه سده هجدهم واژه رمانتیک به باغ‌های طبیعی انگلیسی با راه های پر پیچ وخم، آبگیرها و بیشه هایش گفته می شد. از این رو به عناصر ادبی غریب  و دور از ذهن، عنصری طبیعی نیز اضافه شد که تایید فلسفی آن را در نوشته های ژان ژاک روسو می توان یافت.

هرچند شمار بسیاری از عناصر رمانتیسم در سده هجدهم وجود داشت، باید آنها را مانند ظهور مکتب کلاسیک در این سده، تظاهر طبع ظریف جامعه فرهیخته به شمار آورد. در واقع امکان همزیستی این ۲ تلقی از هنر به راحتی وجود داشت و تنها با انقلاب فرانسه بود که نوع تلقی عام رمانتیک جهت آثار هنری متعالی بسط و استحکام یافت. بنابراین اصول فرم سده هجدهم میلادی با نوعی عاطفه گرایی که قالب هایش را پدید آورده بود از میان رفت. رمانتیسم مانند مکتب نوکلاسیک نوعی شیوه زیست شد و در نتیجه نه تنها بر هنر بلکه بر نحوه رفتار نیز تاثیر گذاشت و باعث نوعی برتری عاطفه بر اندیشه، محتوا بر فرم، رنگ بر خط، شم و شور بر تمایز عقلی شد. به این ترتیب هنرمندان زیادی در حوزه های مختلف دلبسته این مکتب شدند و آثار خود را با الهام گیری از آن خلق کردند که یکی از اینها فرانسیسکو خوزه گویا نقاش اسپانیایی بود.

تولد و خانواده

فرانسیسکو خوزه گویا در ۳۰ مارس ۱۷۴۶ میلادی در یکی از روستاهای بخش آراگون اسپانیا متولد شد. پدرش خوزه بِنتیو گویا فرانکو از راه زرگری زندگی را می گذراند و مادرش گریسیا لوسینته سالوادور نام داشت. دوران کودکی فرانسیسکو در همانجا سپری شد تا اینکه در ۱۷۴۹ میلادی خانواده او خانه‌ای در شهر ساراگوسا خریدند و چند سال بعد به آنجا رفتند.

آغاز کار نقاشی

فرانسیسکو گویا در ۱۴ سالگی به یادگیری نقاشی پرداخت. او شاگرد خوزه لوزان مارتینس بود و در ابتدا از او طریق تقلید آموخت. او در آن سال‌ها آثار استادان برجسته را کپی می‌کرد و از تابلوهای هنرمندانی چون «وِلاسکز» یا «رامبراند» الهام می‌گرفت.

وی بعدها به مادرید نقل مکان کرد و در آنجا به استودیوی برادرانِ سوبیاس رفت تا با آن‌ها کار کند. در ۱۷۷۰ میلادی به ایتالیا سفر کرد تا دانش هنری خود را ارتقا دهد و در رم کارهای کلاسیک را مورد مطالعه قرار داد.

نقاش دربار سلطنتی

گویا از طریق یک هنرمند مشهور آلمانی توانست کار خود را به عنوان نقاش در دربار خاندان سلطنتی آغاز کند. او هر روز اعتبار خود را افزایش می‌داد و سال بعد در آکادمی سلطنتی «سن فرناندو» پذیرفته شد. گویا به عنوان یک نقاش پرتره شهرت زیادی کسب می‌کرد و از نجیب‌زادگان و اشراف سلطنتی سفارش‌های زیادی می‌گرفت اما بعد از ۱۷۹۳ شنواییش را به طور کامل از دست داد و این بیماری او را از روزمرگی رهانید و در نتیجه به کارهای اساسی تری پرداخت.

او که به کسب اعتبار و موقعیت ادامه می‌داد در ۱۷۹۵ میلادی مدیریت آکادمی سلطنتی را به‌دست آورد. اگر چه گویا خود بخشی از دربار به حساب می‌آمد اما سختی مردم اسپانیا را در کارهایش نادیده نمی‌گرفت. او که تکنیک نقاشی خود را به چاپ فلز تغییر داده بود، مجموعه‌ای از تصاویر به نام «اوهام» یا «کاپریس» را در ۱۷۹۹ میلادی به پایان رساند که نگاهی انتقادی به رویدادهای سیاسی و اجتماعی بود. این مجموعه شامل ۸۰ اثر بود که فساد، طمع و سرکوب حاکم در کشور را به تصویر می‌کشیدند.

این نقاش چهره های درخور توجهی از درباریان تصویر می کرد که چه بسا متاثر از قلم موکاری آزاد و روشن و نیز شکل های تابناک تامس گینزبارو بود که کارهایش را در گراوورهای به طور کامل شناخته بود. با این ِهمه گویا حالت های چهره را به مراتب زنده تر، بسی انسانی و گاه بسیار هجوآمیز به تصویر می کشید.

در ۱۸۰۸، فرانسه به رهبری ناپلئون بناپارت به اسپانیا حمله کرد. ناپلئون برادرش ژوزف را به عنوان رهبر جدید کشور انتخاب کرد و گویا اگرچه کماکان نقاش دربار باقی ماند اما مجموعه‌ای از چاپ‌های فلزی با عنوان «فجایع جنگ» را کار کرد. بعد از آن‌که در ۱۸۱۴ خاندان سلطنتی اسپانیا دوباره تاج و تخت را پس گرفت، او تابلوی «سوم ماه می» را کشید که هزینه‌های انسانی واقعی جنگ را نشان می‌داد. این اثر شورش مردم مادرید علیه نیروهای فرانسوی را نشان می‌دهد. گویا با وجود این‌که برای ژوزف بناپارت هم کار کرده بود، وقتی فردیناند هفتم به قدرت رسید، کماکان موقعیت خود را حفظ کرد.

تبعید خودخواسته

حال و هوای سیاسی به قدری تشدید شد که گویا به خواست خود در ۱۸۲۴ به تبعید رفت. او با وجود ضعف سلامتی‌اش، عقیده داشت، خارج از اسپانیا امنیت بیشتری دارد. در نتیجه به شهر بوردو در فرانسه رفت و باقی زندگی‌اش را در همان‌جا سپری کرد. در این دوران، او به نقاشی ادامه داد و در میان آثارش پرتره برخی دیگر از دوستانی را که در تبعید به سر می‌بردند، کشید.

ماهیت هنر فرانسیسکو

گویا تا حدودی هنر ایتالیا را ارج می نهاد و با این همه در ظاهر نه از هنر کهن تاثیر پذیرفته بود نه از هنر رنسانس. در سراسر عمر با اصول و قواعد خشک و قالبی در عرصه هنر و تفکر مخالفت کرد و با طبعی که داشت، نمی توانست اصول انعطاف ناپذیر داوید نقاش نامدار فرانسوی و از پیشگامان سبک نئوکلاسیسیسم، را بپذیرد. در حقیقت مکتب نوکلاسیک را یکسره نادیده گرفت. گویا از جوانی باتیستا تیه پولو که در مادرید کار می کرد، تاثیر بیشتری پذیرفت و از این رو به گونه ای روایت شخصی بی واسطه از روکوکو و آمیزه ای پرمایه از فُولکلور اسپانیایی به سبکی که به سختی می توان جز رمانتیک نامید، دست یافت.

ماهیت هنر او با آغاز دهه ۱۷۹۰ قبل از وقایع انقلاب فرانسه به طرز چشمگیری تغییر کرد. تصدیق زندگی گویا با نارضایتی عمیق، صداقت جشن و پختگی سایه های روشن جایگزین می شود. درگیری شدید تیره و بیشتر اوقات تراژدی و تاریکی در نقاشی های وی حاکم می شود و چهره ها را جذب می کند. گرافیک ها تیز می شوند و تند بودن الگوی پر، خراشیدن سوزن در سوزن زدن، اثرات سیاه و سفید آبزیان در نقاشی هایش مشاهده می شود.

تابلوهای نقاشی

پرده خانواده کارلوس چهارم: این تابلو اوج دستاورد فانسیسکو گویا در چهره پردازی است که در ۱۸۰۰ نقاشی شد و هَزلی مُلهَم از ندیمه ها اثر بلاسکس است. سیزده عضو خانواده سلطنتی که نماینده سه نسل هستند در نگارخانه قصر گرد آمده اند. گویا، خود در طرف چپ بوم، سایه وار مفسر ملامتگر این نمایش اهانت بار است. پادشاه با مدال های سرخ و پرزرق و برق روی سینه و ملکه زشت و شریر واقعی نقاشی شده اند. گویا با برداشتن حجاب از چهره آنها، واقعیت شیطانی شان را نشان داده است. این اثر، نمایش خیره کننده ای از رنگ و نورپردازی در ارایه جامه ها و آرایه های درخشش رنگ های خمیرسان در برابر لعاب های پررنگ و غنی است که همگی سبکبال اما با چابکی بر بوم نشسته اند و کمترین ردی از ساخت و ترکیب بندی تشریفاتی پیروان مکتب نوکلاسیک فرانسوی هم عصر او را نشان نمی دهند.

ساترون پسرش را می بلعد: این نقاشی به افسانه‌ای یونانی اشاره دارد که در آن «کرونوس» (نام رومی آن ساتورن است) که می‌ترسد، حکومتش توسط فرزندانش به خطر بیفتد، تک‌تک آن‌ها را در بدو تولد می‌بلعد.

 

دیدن آثاری که فرانسیسکو گویا در تقبیح فجایع جنگ به تصویر کشید، آدم را غافلگیر می کند. به یاد ماندنی ترین این آثار سوم ماه مه ۱۸۰۸ است. تابلوی تیرباران در کوهستان پرنسیپه پیو که تیرباران شورشیان مادرید را به دست سربازان ناپلئون تصویر می کند. این کار که سفارش حکومت رهایی بخش پس از اخراج فرانسوی های بیگانه از اسپانیا در ۱۸۱۴ است، نخستین نمونه مسلّم از کارهایی است که اعتراض اجتماعی نام گرفت و در تمایز با تصاویر کنایی است که در دوره های رنسانس و باروک معمول بود. فرانسیسکو گویا جوخه آتش را هیولایی چندپا و بی چهره تصویر کرده که با تفنگ های نیزه دار، گروه گروه قربانیان بی پناه را ساقط می کنند. عمق واقع نمای این تصویر که سال ها پس از واقعه نقاشی شده، شاهدی بر قدرت تخیل شگرف گویا و نیز همدلی ژرف او با اندوه انسانی است.

 

مجموعه‌ کاپریس: از ۸۰ اثر با تکنیک‌های چاپ فلز تشکیل شده که در سال‌های ۱۷۹۷ و ۱۷۹۸ میلادی به وسیله گویا کار شدند. این چاپ‌ها یک تجربه هنری بودند. در کاپریس، فرانسیسکو دیوانگی‌ها و جنون عمومی را که در جامعه اسپانیای زمان خود می‌دید، محکوم کرده است و به چیرگی خرافات، ناآگاهی‌ها و ناتوانی‌های اعضای مختلف طبقه حاکم، افول عقلانیت و خطاهای زناشویی می‌پردازد. این مجموعه به عقیده خود هنرمند، ضعف‌ها و دیوانگی‌های جامعه متمدن را منعکس می‌کند و تعصب‌ها و عرف‌های نیرنگ‌آمیزی را که آداب و رسوم، جهل و خودشیفتگی را به عادت تبدیل کرده‌اند، حرف می‌زند.

درگذشت

این نقاش اسپانیایی تا پایان عمر دست از کار نکشید تا این‌که سرانجام در ۱۶ آوریل ۱۸۲۸میلادی چشم از جهان فروبست. پیکر او را کنار آرامگاه دوستش «گوئیکو چه آ» در قلعه خانواده موگوئیرو در آرامگاه کارتوزیان در بوردو به خاک سپردند اما پس از چندی روی آن را خزه پوشاند و تا ۶۰ سال در آنجا به فراموشی سپرده شد تا اینکه در ۱۹ نوامبر ۱۸۸۸ میلادی با حضور کنسول اسپانیا نبش قبر کردند. بقایای او را به اسپانیا بردند و نخست به سان ایسیدرو انتقال دادند اما در صدمین سال مرگش آن را به سان آنتونیو در فلوریدا بردند و در زیر گنبدی که ۱۳۰ سال پیش از آن خودش سقف آن را نقاشی کرده بود به خاک سپردند.

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه