ویژه شهادت حضرت امام جعفر صادق(ع)

موضع امام صادق (ع) در برابر نهضتهای علوی

موضع امام صادق (ع) در برابر نهضتهای علوی

عباسیان چون بـه خـلافت دسـت یافتند،مانند بنی امیه دست به جنایتهای هولناکی زدند،خویشاوندی نزدیک خود را با علویان فـراموش کردند و با آنان به دشمنی برخاستند و چون به موقعیت و محبوبیت آنان در میان مـسلمانان واقف بودند،در همه جا بـه تـعقیب آنان پرداختند و مظالمی را مانند بنی امیه بر آنان روا داشتند،


عباسیان چون بـه خـلافت دسـت یافتند،مانند بنی امیه دست به جنایتهای هولناکی زدند،خویشاوندی نزدیک خود را با علویان فـراموش کردند و با آنان به دشمنی برخاستند و چون به موقعیت و محبوبیت آنان در میان مـسلمانان واقف بودند،در همه جا بـه تـعقیب آنان پرداختند و مظالمی را مانند بنی امیه بر آنان روا داشتند، یکی از شعرای علوی می گوید: [و اللّه ما فعلت امیة فیهم معشار ما فعلت بنو العباس [1] به خدا سوگند که بنی امیه یک دهم سـتمی را که بنی عباس (به علویان)کردند هرگز روا نداشتند.] به راستی اشعاری که شعرای آن زمان،سروده اند،آئینهء گویائی از احساس جانکاه غبن و یأس و شگست و سرخوردگی آن نسل انقلابی است یکی از شعرای آن زمان به نـام«ابـو عطاء افلح بن یسار الندی»متوفای سال 180 هجری که عصر امویان و عباسیان را درک کرده در مقایسه این دو عصر،آرزو می کند که:

[یا لیت جور بنی مروان دام لنا و لیت عدل بنی عباس فی النـار[2] ای کـاش ظلم بنی مروان بر ما همچنان ادامه داشت و ای کاش عدل بنی عباس در آتش می سوخت.]

آری بنی عباس بعد از رسیدن به قدرت، تمام عهدها و قول‏های خود را نسبت به همکاری با عـلویان و آزادیـخواهان فراموش کردند و با شکلی خطرناک تر و عوام فریبانه تر از بنی امیه به زمامداری پرداختند. این بود علویان و دیگر انقلابیون،شمشیری را که به روی بنی امیه کشیده بودند،کنار نگذاشتند و بر ضد عباسیان غـاصب و جـنایتکار بـه مبارزه پرداختند و قیامهای خونین،بـار دیـگر تـجدید شد و فریاد (یا منصورُ أَمِت) کاخ نشینان تازه به قدرت رسیده را به وحشت انداخت.و هنوز یک سال از خلافت عباسیان نگذشته بود کـه در بـخارا مـردی شیعی مذهب به نام «شریک بن شیخ المـهری»عـلیه عباسیان قیام کرد و 30 هزار تن از روستائیان و پیشه وران حومه بخارا را به گرد خود آورد:ابو مسلم به طرفداری از عباسیان نهضت مـردم بـپا خـاسته بخارا را سرکوب کرد.[3]

قیام نفس زکیه

منصور پس از به قدرت رسـیدن،بد رفتاری را اول از سادات حسنی شروع کرد،مشایخ آنها را از قبیل عبد اللّه محض بن حسن بن حسن بن علی بـن ابـیطالب(ع)[4]کـه شیخ طالبیین در عصر خود بود و فرزندان و برادران و پسران برادران وی را که هـمگی از سـادات حسنی بودند،گرفته نزد خود زندانی کرد،تا آنکه همگی در زندان جان سپردند.

در تاریخ فخری مـی نویسد:نـقل کـرده اند که روزی حاجب منصور بیرون آمده گفت: هرکس از فرزندان حسین(ع) بر در قـصر حـاضر اسـت داخل شود، در این وقت مشایخ حسینیان داخل شدند،سپس حاجب بیرون آمده گفت. هـرکس از فـرزندان حـسن (ع) اکنون بر در قصر حاضر است داخل شود، مشایخ حسنیان نیز داخل شدند،لیکن حـاجب مـذکور ایشان را در مقصوره ای فرود آورد،و چند آهنگر را از در دیگر داخل کرد، و حسنیان را در غل وزنجیر افکنده به عـراق فـرستاد و در آنـجا زندانی کرد تا جملگی در زندان وی در کوفه درگذشتند..

ابن طقطقی می گوید: «از وقایع عجیبی کـه در ایـن مورد اتفاق افتاد این بود که مردی از فرزندان حسن(ع) آمده نزد منصور ایـستاد، مـنصور بـدو گفت: برای چه اینجا آمده ای آن مرد گفت: آمدم تا مرا نزد خویشانم حبس کنی زیـرا مـن پس از ایشان طالب زندگی نیستم، منصور نیز وی را نزد آنها به زندان افکند ایـن مـرد عـلی بن حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب (ع) بود.

شخصی دیگر از سادات حـسنی کـه مـحمد بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب (ع)نامیده مـیشد،رویـی زیبا داشت چندان که به سبب حسن و جمالش وی را «دیباج الأصفر»دیبای زرد،می خواندند،منصور وی را احضار کرد و بـدو گـفت: دیباج الاصفر توئی؟ وی گفت: مردم چنین می گویند، منصور گفت: تو را نوعی بکشم کـه تـاکنون کسی را نکشته ام،سپس فرمان داد او را زنده واداشته سـتونی روی او بـنا نهادند تا آنکه در میان آن جان سپرد ».

سـپس مـؤلف تاریخ فخری علت بدرفتاری منصور را با فرزندان حسن(ع) چنین توضیح می دهد: «بـنی هـاشم از طالبیان و عباسیان جملگی در زمان بـنی امـیه گرد هـم آمـده دربـاره چگونگی حال خود،و ستم و فشاری کـه هـمواره بر ایشان وارد می آمد و هم در پیرامون امر بنی امیه و اضطراب دولت آنان و توجه مـردم بـه بنی هاشم، و میل و رغبت ایشان بر ایـنکه بنی هاشم دعوت خـویش را آغـاز کنند، سپس گفتند: ما نـاچار بـاید رئیس برای خود تعیین کرده به وی بیعت کنیم و سپس متفقاً بر آن شـدند کـه با نفس زکیه محمد بـن عـبد اللّه بـن حسن بن حـسن بـن علی بن ابیطالب (ع)بـیعت کـنند این محمد از حیث فضل و شرف و علم از سادات و رجال بنی هاشم به شمار می آمد در آن مـجلس اعـیان بنی هاشم از علوی و عباسی همگی حـضور داشـتند و از اعیان طـالبیین نـیز جـعفر بن محمد الصادق(ع)و عـبد اللّه بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب و دو فرزندش محمد زکیه، و ابراهیم قتیل باخمری و از اعـیان عـباسیین سفاح و منصور و سایر بنی عباس حـاضر بـودند و هـمگی در بـیعت بـا نفس زکیّه اتـفاق نـمودند جز امام جعفر بن محمد الصادق (ع)که به پدر نفس زکیه یعنی عبد اللّه محض گفت:فرزند تـو بـه خـلافت نخواهد رسید و هرگز کسی جز صاحب قـبای زرد،یـعنی مـنصور کـه در آن مـجلس قـبای زردی بر تن داشت،بر خلافت دست نخواهد یافت.

منصور گوید: من از همان ساعت عمال و کارگزاران خویش را نزد خود تعیین کردم. ولی سرانجام گروه مذکور درباره نـفس زکیه متفق شده با وی بیعت کردند. سپس روزگار، کار خود را کرد و سلطنت به بنی عباس منتقل شد و از سفاح به منصور رسید و منصور همّی جز این نداشت که نفس زکیه را پیـدا کـرده او را بکشد و یا خلع کند و چیزی که منصور را بدین امر برمی انگیخت همانا علاقه شدید مردم به نفس زکیه و اعتقادشان به فضل و شرف و ریاست او بود. از اینرو منصور نفس زکیه را از پدرش عبد اللّه مـحض کـه از رجال و سادات بنی هاشم بود طلبید و او را واداشت که دو فرزندش محمد نفس زکیه و ابراهیم را نزد وی حاضر سازد، عبد اللّه در پاسخ منصور گفت: من از ایشان هـیچگونه خـبری ندارم زیرا آن دو نفر از ترس مـنصور پنـهان شده بودند و چون گفتگوی منصور با عبد اللّه به طول انجامید، عبد الله بدو گفت: آخر چه قدر سخن را طولانی می کنی؟ به خدا سوگند اگر ایشان در زیر قـدم های مـن باشند من قدم از روی آنـها بـرنمی دارم سبحان اللّه! من فرزند خود را نزد تو بیاورم که تو او را بکشی! منصور نیز عبد اللّه و سایر خاندان او و فرزندش حسن(ع) را گرفت و چنان که شرحش گذشت با ایشان رفتار کرد».[5]

سپس ابن طقطقی جریان قـیام نـفس زکیه را چنین شرح می دهد:  «وی در آغاز کار شایع کرده بود که مهدی موعود است. پدرش نیز این مطلب را همواره در نفوس گروهی از مردم پایدار می ساخت، زیرا از پیامبر(ص) روایت می شد که فرموده بود: «اگـر از دنـیا جز یـک روز باقی نماند خدا آن روز را چندان طولانی خواهد کرد تا مهدی و قائم ما که نامش مانند نام من و نـام پدرش مانند نام پدر من است، ظهور کند.» و اما امامیه این روایت را بـدون جـمله: نـام پدرش مانند نام پدر من است نقل می کنند بدین سبب عبد اللّه محض دربارهء فرزندش محمد به مردم می گفت: ایـن هـمان مهدی است که بشارت او داده شده،این همان محمد بن عبد اللّه است.خداوند نـیز مـحبت وی را در دل مـردم افکنده مردم جملگی بدو روی آوردند.  از طرفی بیعت اشراف بنی هاشم با محمّد و نامزد کردن وی را بـرای خلافت و مقدم داشتنش بر خود، جملگی به این امر کمک کرده رغبت مـحمّد را در طلب خلافت و رغبت مـردم را بـدو زیاد کرد.

محمد از زمانی که دولت به چنگ بنی عباس افتاد از ترس ایشان پیوسته در غربت به سر می برد و چون از سرنوشت پدر و خانواده خود آگاه شد در مدینه ظهور کرد و امر خویش را آشکار سـاخت و اعیان مدینه نیز وی را تبعیت کرده جز نفری چند از پیروی او سرباز نزدند،محمد نیز بر مدینه دست یافت و امیر آن را که از جانب منصور نصب شده بود عزل کرد و از طرف خود قاضی و عاملی بـر آن گـماشت و در زندان ها را شکست و هرکس در آن بود خارج کرد و یکبار بر مدینه استیلا یافت [6]

یعقوبی می نویسد: محمد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن در غره رجب سال 145 در مدینه خروج کرد و خلقی عـظیم هـمراه وی فراهم آمدند و نامه ها و نمایندگان مردم شهرها نزد وی آمدند، پس ریاح بن عثمان مرّی عامل ابو جعفر را گرفت و او را به زنجیر کشید و زندانی کرد و ابراهیم بن عبد اللّه بن حـسن بـن حسن روی به بصره نهاد و جماعتی با وی فراهم آمدند و پنهان می زیست و با مردم مکاتبه داشت و آنان را به اطاعت خویش فرامی خواند.[7]

منصور پس از آنکه از جریان قیام نفس زکیه باخبر شد مدتی درنـگ کـرد و هـمچنان به اندیشه پرداخت،و میان او و مـحمد بـن عـبد اللّه نامه ها ردّوبدل شد و هریک از ایشان به دیگری نامه هائی نوشت که به قول مولف تاریخ فخری از مکاتیب کم نظیر و پسندیده به شمار مـی آمد و هـریک در نـامه های خود به دلائلی گوناگون متوسل شدند.[8]

این نـامه ها طـرز استدلال و نحوه دفاعیات آنها را از حقوق خاندانشان نشان می دهد: محمد نفس زکیه در یکی از نامه ها به منصور می نویسد: «...پدر ما علی، وصـی و امـام بـود،چگونه است که تو میراث او را به خود اختصاص داده ای، درحـالی که ما هنوز زنده ایم؟! تو خود می دانی که در میان هاشمیان هیچکس دیگر وجود ندارد که فضایل و افتخاراتش با ما در گـذشته و حـال،قـابل قیاس باشد...ما اولاد فاطمه مادر رسول خدا دختر  عمرو در دوران جاهلیت و فـرزندان فـاطمه دختر رسول اکرم در زمان اسلام هستیم، درحالی که شما چنین امتیازی ندارید...فضائل و افتخارات نسبی آل علی را یـکی یکی مـی شمارد و بـعد می گوید درحالی که شما چنین افتخاراتی ندارید.سپس به افتخارات و امتیازات خود اشـاره مـی کند و مـی گوید و هم اتفاقا واسطه طلائی در نسل بنی هاشم و بهترین آنها از نظر والدین هستم مادرم فـارسی نـبوده و از نـاحیه مادری کنیززاده نیستم[9]..من دو بار از صلب پیامبر نسب می برم. ..در بین اجداد پدریم، اکثریتی اهـل بـهشت و اقلیتی اهل دوزخند و بنابراین من پسر بهترین مردم بافضیلت هستم و اما درباره عـفو عـمومی کـه به من اعطا کرده ای آیا می توانم بپرسم چه نوع عفو عمومی است آیا مانند هـمان اسـت که ابن هبیره یا عمویت عبد اللّه بن علی و یا به ابو مسلم دادی؟![10]

از ایـن نـامه روشـن می شود که اولا: نفس زکیه به خاطر اینکه جدش علی بن ابیطالب وصی و امام بود،خـود را در حـکومت ذیحق می داند و سپس این حقیقت را باتکیه بر افتخارات و امتیازات نسبی خود نـیرو مـی بخشد و ثـانیا:به ماهیت خیانتگرانه عباسیان اشاره می کند.

منصور به این پاسخ می دهد و مطالعه طرز استدلال او بـرعلیه نـفس زکـیه و توجیه رهبری خود در جامعه در نوع خود بسیار روشنگر است. منصور می نویسد: «نـامه شـما را دریافت داشتم و آن را خواندم، تو بزرگترین افتخار ما در دوران جاهلیت، یعنی: توزیع آب در میان حجاج و پاسداری چاه زمزم را مـی دانی و تـوجه داری که در میان همه برادران، این امتیاز تنها نصیب عباس بود. پدرت(علی)در ایـن رابـطه با ما دادخواهی کرد، ولی عمر به نـفع مـا قـضاوت کرد بطوری که این امتیاز در زمان جاهلیت و در دوران اسـلام همواره به ما اختصاص داشت... بزرگترین غرور و افتخار شما برپایه نسل مادریتان قـرار دارد کـه آنهم تنها افراد معمولی و نـاآگاه را فـریب می دهد. خـداوند زنـان را هـمچون عموها، پدرها و پدر شوهرها و خویشاوندان معتبر و آبـرومند دیـگر، خلق نکرده است[11]... و اما ادعای این که شما پسر پیامبر خدائید، خـداوند مـتعال چنین ادعائی را مردود داشته، آنجا کـه می گوید: محمد پدر هیچیک از مـردان شـما نیست بلکه او فرستاده خدا و خـاتم پیـامبران است.[12] ولی شما فرزندان دختر او هستید، البته این خویشاوندی نزدیکی است ولی او زن بود می تواند وارث بـاشد ولی نمی تواند امام گردد. بنابراین چـگونه از طـریق او مـی توان امامت را به ارث برد؟! تـو مـی دانی که پس از فوت پیامبر، هـیچ پیـری از عبد المطلب به جز عباس زنده نماند و عباس به عنوان عموی پیامبر وارث امامت شـد: از آن پس،عده ای از بنی هاشم مدعی خلافت شـدند، ولی هـیچکس جز اعـقاب عـباس بـدان دست نیافت و بنابراین سـقایت و میراث پیامبر علاوه بر خلافت، متعلق به او و خاندانش می باشد و در دست آنان همچنان باقی خواهد مـاند،زیـرا عباس وارث وصی هر افتخار و تقوائی کـه در دوران جـاهلیت و اسـلام وجـود داشـت، بود....[13]

دکتر حـسین جـعفری پس از نقل نامه منصور در کتاب خود،می نویسد:این نامه محمد بن سند برای درک خطر فکری مـنصور بـرعلیه رقـیب علوی اوست. اگر به تجزیه و تحلیل محتوای نـامه بـپردازیم،نـکات زیـر روشـن خـواهد شد:

اولا: وی به قانون مرسوم عرب که برطبق آن پس از مرگ پدر، عمو جای او را می گیرد، متوسل می شود

ثانیا: او تکیه ای خاص بر قضاوت عمر به نفع عباس می کند و از اینرو به قـدرت خلیفه دوم...تاکید دارد.

ثالثا: با این ترتیب عباس به عنوان عموی پیامبر شایستگی بیشتری به وراثت پیامبر داشت تا علی(ع) به عنوان پسر عم و داماد او.

رابعا: او هرگونه احقاق حقی را از طریق فـاطمه رد مـی کند. این احقاق حق امتیاز و احترام بزرگی در میان شیعیان بالأخص مسلمین بطور کلی داشت.[14]

آری از این نامه معلوم می شود که منصور به اصطلاح خلیفه مسلمین از اسلام و تعالیم آن کاملا بـیگانه اسـت و طرز استدلالش طوری است که گویا او در دوران جاهلیّت زندگی می کند و هیچ بوئی از اسلام به مشام او نرسیده است. البته واضح است خلیفه بودن چنین کسی بـر مـسلمانان با بودن امام معصوم بـزرگترین ضـایعه است!

سرانجام منصور پسر برادر خود عیسی بن موسی را برای جنگ با محمد بن عبد اللّه فرستاد عیسی بن موسی با سپاهی انبوه رهسپار شـده در نـزدیکی مدینه با نفس زکـیه روبـرو شدند در رمضان سال 145 نبرد شدیدی بین دو طرف درگیر شد و به شکست سخت مردم مدینه و به مرگ نفس زکیه انجامید و سرش برای منصور فرستاده شد.[15] گفته می شود امام صادق(ع) سـرنوشت تـلخ و مرگ اندوهبار نفس زکیه را از قبل پیش بینی کرده بود[16] از آنجائی که نفس زکیه خود را مهدی موعود معرفی می کرد و پیروانش او را به عنوان مهدی می نگریستند، از حقیقت قبول مرگ او سرباز زدند و اظهار داشتند کـه شـیطانی در سیمای انـسان در مکان او کشته شده است،درحالی که او در کوهی در نجد غیبت کرد.[17]

پی نوشت ها

[1] شرح میمیه ابی فراس ص 119-ابن اثیر،الکامل ج 5/53-136

[2] المحاسن و المساوی ص 246 -المهدیة فی الاسلام ص 55

[3] دکـتر مشکور،تاریخ شیعه و..ص 81

[4] نفس زکیه لقب محمد بن عبد اللّه بن حسن است

[5] ابن طقطقی،محمد بن علی بن طباطبائی،تاریخ فخری ص 221 تا 224

[6] همان مدرک ص 5-224

[7] تاریخ یعقوبی،ج 2/376 طبع بیروت

[8] ابن طـقطقی،تـاریخ فخری ص 225

[9] خود منصور پسر یک کنیز بود و شاید به همین جهت بود با این که از سفاح بزرگتر بود ولی ابراهیم او را به عنوان جانشین خود منصوب نکرد.

[10] طبری،ج 5/جزء 9/211-210 -حوادث سنه 145 مـبرد،کـامل ج 4/144

[11] منصور،چون خود کنیززاده بوده است نسل زن را کوچک شمرده است

[12] سوره احزاب ایه:40

[13] جزری ج 5/جزء 9/212-211

[14] جعفری، حسین،تشیع در مسیر تاریخ،ص 252 ترجمه دکتر سید محمد تقی آیت اللهی

[15] ابن طـقطقی،تـاریخ فخری ص 226

[16] مجلسی، بحار الانوار ج 46 /278

[17] بغدادی،فرق ص 36 -148 -سعد الاشعری،مقالات ص 76

 منبع : درسهایی از مکتب اسلام » خرداد 1371، سال 32 - شماره 2 , الهامی،داود

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه