در سوگ «ناصر یزدخواستی» استاد آواز اصفهان

به یاد آن «عاشق آواز» ناصر یزدخواستی

به یاد آن «عاشق آواز» ناصر یزدخواستی

  طبیعی است در روزگاری که آواز شنوندۀ خود را آن‌چنان که می‌باید ندارد، افراد کمتری «ناصر یزدخواستی» را بشناسند و آشکار است که تا شخصی یا پدیده‌ای شناخته نشود، قَدرش دانسته نشود. یزدخواستی نیز با آنکه ۸۸ سال در این گیتی زیست، شناخته نشد و چون نشناختندش، قدرش نیز دانسته نشد.

امیرحسین دولتشاهی
  طبیعی است در روزگاری که آواز شنوندۀ خود را آن‌چنان که می‌باید ندارد، افراد کمتری «ناصر یزدخواستی» را بشناسند و آشکار است که تا شخصی یا پدیده‌ای شناخته نشود، قَدرش دانسته نشود. یزدخواستی نیز با آنکه ۸۸ سال در این گیتی زیست، شناخته نشد و چون نشناختندش، قدرش نیز دانسته نشد.

این بنده در همان سال‌های نوجوانی و اَوانِ جوانی که با صدای جادویی علیرضا افتخاری شیفته و دلبستۀ موسیقی ایرانی شده بود، مانندِ بسیاری از نوجوانان و جوانان که به جمع‌آوری عکس‌های هنرمندان و ورزشکارانِ محبوبشان علاقه نشان می‌دهند، عکس‌هایی از خوانندۀ «نیلوفرانه» را از جای‌جای اینترنت جمع‌آوری می‌کرد و در ذخیره‌گاهِ رایانۀ خویش، در پوشه‌ای ویژه نگاه می‌داشت.

در میانِ آن عکس‌ها، تصویری سیاه و سفید نیز وجود داشت که سه چهره در آن رخ‌نمایی می‌کردند. در آن سنّ و سال، دو شخص از آن سه تَن را می‌شناختم: در مرکزِ عکس، چهرۀ تابناک موسیقی آوازی ایران و معلّم بزرگ آواز اصفهان، مرحوم استاد جلال تاج اصفهانی، برایم آشنا بود.

فرد سمت چپ هم علیرضا افتخاریِ جوان بود که برخلافِ امروز و همۀ سال‌های شهرتش در آن عکس سبیل نداشت. اما آن سومین شخص را که در سمتِ راستِ عکس نشسته بود و نگاهِ محجوبش به لنز عکاس لبخند می‌زد  و سبیلی نازک بر پشتِ لبش خودنمایی می‌کرد، نمی‌شناختم و این ناآشنایی تا چند سال ادامه داشت.چند سال بعد، آن‌گاه که دیگر اصطلاحِ «مکتب آواز اصفهان» به گوشم آشنا شده بود و به‌ غیر از علیرضا افتخاری از دیگر بزرگان و پرورش‌یافتگانِ آن مهم‌ترین شیوۀ آوازی موسیقی ایرانی نیز به آوازها و اندک تصنیف‌هایی گوش می‌سپردم، در کنارِ نام‌هایی چون سیدرضا طباطبایی، علی‌اصغر شاهزیدی، مصطفی محبّی‌زاده، محمدتقی سعیدی و محمد بَطلانی، نام بزرگِ دیگری هم به دایرۀ نام‌های موسیقاییِ گنجینۀ ذهنی‌ام درآمده بود: ناصر یزدخواستی.

حال دیگر می‌دانستم که آن سومین شخص در آن عکسِ سیاه و سفید، همانا استاد ناصر یزدخواستی، آوازخوان بزرگِ شیوۀ اصفهان است و شگفتا از گردش روزگار، که در عمرِ این بنده، روزی فرارسید که خودِ استاد یزدخواستی برایش تعریف کرد که آن عکس، مربوط بوده به مجلس عروسی علیرضا افتخاری. هم‌او گفت که وی و افتخاری با هم دوست، همسایه، هم‌کلاس و هم‌آواز بودند و با هم به کلاس آواز استاد تاج می‌رفته‌اند.

صداست که می‌ماند
اما این ناصرِ یزدخواستی که در سال‌های اخیر توفیقِ شناختنش و شنیدنِ صدای نازنینش را خداوند روزی‌ام کرده بود با آن ناصرِ یزدخواستی که در آن عکسِ سیاه و سفید در کنار استادان تاج و افتخاری حضور داشت، تفاوت‌های بسیاری کرده بود. حالا گذشتِ روزگار، برف پیری بر سر استاد نشانده بود و آن قامتِ چون سرو، استوارِ او را به کمانی خمیده بَدَل ساخته بود و مرواریدهای دندان را نیز یک‌به‌یک به یغما برده بود.

با این‌همه، اما همچنان لشکرِ تازانِ پیری را دست از رسیدن به صدای والامقامِ استاد کوتاه مانده بود؛حالا گذشتِ روزگار، برف پیری بر سر استاد نشانده بود و آن قامتِ چون سرو، استوارِ او را به کمانی خمیده بَدَل ساخته بود و مرواریدهای دندان را نیز یک‌به‌یک به یغما برده بود. با این‌همه، اما همچنان لشکرِ تازانِ پیری را دست از رسیدن به صدای والامقامِ استاد کوتاه مانده بود. و مگر نه این است که گفته‌اند تنها صداست که می‌ماند؟ و به‌راستی که صدا می‌ماند!
گواهِ این ماندگاری همین است که اکنون که استاد ناصر یزدخواستی راهیِ آن سفرِ بی‌بازگشت شده تا ان‌شاءالله در جوار رحمتِ خداوندِ خالقِ صدا آرام گیرد، این بنده همچنان‌که این چند سطر را می‌نویسد، صدای آن آوازخوان بزرگ اما قدرنادیده را می‌گوش می‌دهد که دارد در سنّ هشتاد و چند سالگی می‌خواند:

یک شبی مجنون نمازش را شکست   /   بی‌وضو در کوچۀ لیلی نشست...

گفت یارب ازچه خوارم کرده‌ای؟   /   بر صلیب عشق دارم کرده‌ای؟

خسته‌ام زین عشق، دلخونم مکن   /   من که مجنونم، تو مجنونم مکن

مردِ این بازیچه دیگر نیستم   /   این تو و لیلای تو، من نیستم... .

پاییزِ پارسال بود که خداوند توفیق داد این بنده برای نخستین بار با استاد ناصر یزدخواستی، هم‌کلام شود. مدت‌ها بود که می‌خواستم با شاگردانِ نامدارِ استاد تاج گفت‌وگوهایی ترتیب دهم. پیش‌تر با علیرضا افتخاری گفت‌وگو کرده بودم و درپیِ آن مصاحبه، می‌خواستم با استاد یزدخواستی نیز گفت‌وگو کنم؛ مردی که پس از مرحوم استاد حسینِ قدیری گَزی (۱۳۰۹ تا ۱۳۷۹) از دیدِ تاریخ تولّد، قدیمی‌ترین شاگردِ تاج به حساب می‌آمد.

در یکی از روزهای آذر ۱۳۹۹ وقتی به تلفنِ استاد زنگ زدم تا وقت گفت‌وگو را با ایشان هماهنگ کنم، صدای خسته اما دلنشینِ مردی را شنیدم که باوجود آنکه به‌علتِ بیماری، حالِ جسمیِ خوشی نداشت، اما با بزرگواری و بی چون و چرا، پذیرفت که پاسخگوی پرسش‌های جوانکی گمنام باشد؛ حتی با مهربانی دعوت کرد که برای گفت‌وگو به خانه‌اش بروم. دریغ که این بنده در تهران بود و استاد در اصفهان؛ فرصت دیدار دست نداد. آن گفت‌وگو اما با عنوان «استاد ناصر یزدخواستی از یک عمر عشق به آواز می‌گوید» در همان آذرماه منتشر شد. 

به‌هرروی، روز و ساعتِ وعده‌داده‌شده برای گفت‌وگو فرارسید و استاد با صبر و حوصله از بیانِ آنچه از گذشتۀ موسیقایی‌اش به یاد داشت، دریغ نکرد. از استادانِ خویش، یعنی اکبرخان سراج، علی‌خان ساغری، استاد تاج، استاد یاور (حسین یاوری)  و استاد حاتم عسکری فراهانی گفت و از سال‌هایی که در راهِ فراگرفتن آواز سپری کرده بود. 

از این گفت که پس از هشت سال شاگردی نزد استاد تاج، برای آنکه از محضر استاد حاتم عسکری فراهانی نیز بهرۀ وافی ببرد، یک سالِ تمام هر هفته صبح از اصفهان راه می‌افتاده به تهران می‌آمده و دوباره بعدازظهر با اتوبوس به اصفهان بازمی‌گشته است. حاصل این رنجِ سفر اما صد گوشه از دستگاه نوا بود که استاد یزدخواستی آنها را از استاد عسکری فراهانی فراگرفت و با خود به اصفهان آورد و در اختیار شاگردانش قرار داد.

شاید در اصفهان هیچ‌ استادی به اندازۀ ناصر یزدخواستی گوشه‌های مختلف و پُرشمار از دستگاهِ نوا را به یاد نداشته و به شاگردانش آموزش نداده باشد. ازاین‌روی است که استاد می‌گفت «افتخار می‌کنم که نوا را در اصفهان رواج داده‌ام».

استادی که شناخته نشد
استاد یزدخواستی «عاشقِ آواز» بود و مانند بیشترِ شاگردان تاج، تمرکز و توجه خود را بر آواز معطوف کرده بود و طبیعی است که در روزگاری که آواز شنوندۀ خود را آن‌چنان که می‌باید ندارد، افراد کمتری ناصر یزدخواستیِ آوازخوان را بشناسند. این نیز بدیهی است که تا شخصی یا پدیده‌ای شناخته نشود، قَدرَش دانسته نشود.

ناصر یزدخواستی نیز با آنکه ۸۸ سال در این گیتی زیست و هنرها آفرید اما شناخته نشد و چون نشناختندش، قدرش نیز دانسته نشد. او شاگردِ تاج بود، اما مانندِ همۀ شاگردانِ تاج، صدایی خاص و منحصربه‌خود داشت؛ صدایی قدرتمند و لطیف. 

ناصر یزدخواستی شاگردِ تاج بود، اما مانندِ همۀ شاگردانِ تاج، صدایی خاص و منحصربه‌خود داشت؛ صدایی قدرتمند و لطیف.از یاد نمی‌برم صدای پُرمهرش را وقتی در اواخر گفت‌وگوی تلفنی، این دو بیت را به آواز خواند:

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را، نکته به نکته مو به مو

ساقی باقی ازوفا، باده بده سبو سبو
مطرب خوش‌نوای را تازه به تازه گو بگو

و بعد با لحنی خاص از من پرسید که «می‌دانی من در چه سنّی هستم؟ من دارم در هشتاد و چند سالگی این را برای شما می‌خوانم...». آن‌گاه گفت از راه دور می‌بوسمتان.

روزها به‌سرعت گذشت. مدتی پس از آن گفت‌وگو نیز، وقتی باخبر شدم که استاد عملِ جرّاحی را پشتِ سر گذاشته، دوباره برای احوال‌پرسی خدمتشان زنگ زدم و آن صدای رنجورِ مهربان را شنیدم که از دورۀ نقاهت خویش می‌گفت. پس از آن نیز اما از شتابِ گذر ایام نکاست و روزها در پی هم سپری شد تا خبر آمد که... . این، درحالی بود که این بنده که نمک‌گیر اصفهانِ زیباست، پس از گفت‌وگو همواره این خیال را در سر می‌پروراند که اگر دوباره به اصفهان رود، به‌حتم به محضر استاد برسد و دستش را ببوسد؛ اما... .

حال، صاحبِ آن صدای جان‌دار و جان‌بخش در بستری از خاک سرد خفته است... . چه می‌دانیم، شاید استاد چشم‌انتظارِ این بود که بلای کرونا به‌سرآید تا دوباره بتواند کلاس آوازش را برپا کند و در همان کنجِ انزوا، دل خوش کند به دیدارِ شاگردانش و آموختنِ آواز به آنان. دریغا که در روزهایی که زمستان آرام‌آرام خانه را به بهار می‌خواهد بسپارد، پیرمرد چشمِ امید از دیدارِ دوبارۀ بهار برگرفت و رفت... .

این را نیز دوست دارم بنویسم، شاید ثمری داشته باشد. حال که آن استادِ بزرگ را از دست داده‌ایم، ای‌کاش آنان‌که دسترسی و قدرتش را دارند، آرشیوهای رادیو را بررسی کنند و کارهایی را که با صدای استاد یزدخواستی در آرشیو موجود است (مانند آوازهایی که استاد با همراهی ویلون استاد جهانبخش پازوکی خوانده)، منتشر کنند تا آن میراثِ گران‌بهای تکرارناپذیر از زیر غبارِ فراموشی بیرون آید و در دسترسِ خواهندگان و علاقه‌مندان قرار گیرد.

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه