شجریان؛ روایت موسیقایی تاریخ

شجریان؛ روایت موسیقایی تاریخ

روزنامه همدلی در مطلبی آورد: تاریخ را می‌شود نوشت، تاریخ را می‌شود خواند، اما تاریخ را چگونه می‌توان نغمه کرد؟ آن درس بزرگ روزگار را تاریخ‌نویسان می‌نویسند و تاریخ‌خوانان می‌خوانند، اما تنها یک نفر آن را زمزمه کرد و آن یک به همین اعتبار صدای تاریخ و فرهنگ ایران شد؛ تاریخی که بر ما رفت و می‌رود.

روزنامه همدلی شنبه ۱۹ مهر یادداشتی را به قلم فرهاد کرمی شاعر منتشر کرد در گزیده ای از آن آمده است: این تاریخ را باید در صدای سیال مرغی شنید که بر کنگره این کاخ ویران نشسته‌بود و در هر بلای سخت، هرگاه خواستیمش سیمرغ‌وار بال گشود و بر بالین‌مان حاضر شد. جان بی‌قرارش عودی شد که در او آتش زده‌باشند و ما سال‌ها در دودش نظاره‌ کردیم و مشام جان‌مان را خوش ساختیم. ما گوش خوابانده‌بودیم تا او بخواند و بسراید و روایت کند.آنگاه که آذرخش‌وار بر خرمن خویش زدیم او بود که خواند «برادر شعله‌واره» «برادر کاکلش آتش‌فشونه» و ما در طنین درشتناک فریادش چون سپندی بر آتش نشستیم تا بر بام وطن‌ «سپیده» بردمد. او خواند و آنگاه که «از خون جوانان وطن لاله برمی‌دمید» مویه‌های غمگنانه‌اش مرهم جان خسته‌مان می‌شد. او بر ستیغ قله آواز ایستاده‌بود و تیر تحریرش را در چله کمان هنر نهاد و رها کرد. و ما خستگان رنجور به تماشای پرتابش نشستیم. ما نشستیم و او برخاست، ما خمیدیم و او چون سرو آزادی ایستاد و صدایش «یادگار سروی» شد که در گلوی تذروش صدای خون موج می‌زد. ما خاموش ماندیم و او از «بیداد» زمانه خواند.


ما نشستیم و تماشا کردیم که چسان «از شاخ گل خون چکید» و او «حق دوستی و حق‌شناسی» را در گوشمان زمزمه کرد و آن گاه که کاممان از تلخی غم چون زهر شده بود «بانگ نوش شادخواران» را به یادمان آورد.مرغ سحر هیچگاه خاموش نشد و چونان همای سعادت بر سر ما سایه گسترد. اوج گرفت به آسمان رفت، چرخید و باز آمد. آنقدر برایمان خواند تا گوشمان نشنود آن همه غرش زهره‌دران کوس‌های دشمنانی را که از هر سو به غرش درآمده بودند. او چاووشی امیدانگیز وطن بود که پیشاپیش قافله می‌خواند. از «شب، سکوت و کویرش» از درخت‌هایش در شب باران از «ستاره‌هایی که دیده‌فرو بسته‌بودند» از «چشمه‌نوش» از قاصدک‌هایی که خبرهای دروغین‌شان هم دل‌خوشمان می‌داشت. دریغا ما که ندانستیم پشت آن همه «سوز و گداز» عاشقانه قلب رنجوری است که همواره برای سرزمینش تپیده. آنگاه که خسته و نومید از شب‌های ملال‌آور بی‌فریاد، ققنوس‌وار آوارة جهان می‌شد و همچنان به یاد وطن می‌خواند و از «آشیانش در کنار لاله و گل» یاد می‌کرد و از خدا می‌خواست «سفر را بر او آسان کند» تا که باردیگر روی دلبر را بازبیند. به راستی «آن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست».
ما جز او که را داشتیم که در نوای خود چنان قصه عشق و دلدادگی‌مان را ترکیب کند که در خلوت غمگنانه خود «دزدیده در شمایل خوب» یار بنگریم و از روزن صدای او در «آسمان پر ستارة عشق» به پرواز آییم و روحمان در طنطنة آوازش چنان مست گردد که از چنبر غم بیرون جهد.؟ ما «مفلسانی که هوای می‌مطرب» داشتیم و می‌خواستیم چنان بنماییم که بودیم و نمی‌توانستیم. جز او که را داشتیم که تازیانة آوازش را بر سر زاهد ظاهرپرست فرود آرد که «بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است/ ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست». او بود، تنها او بود که صدای خاموش قلب ما را شنید؛ آنگاه که «کهین کلاه کمین» را زی آسمان افکند و با تمام حنجره‌اش شور خشمی تاریخی را این گونه برآسمان افکند که «این چه استغنا است یارب وین چه قادر حکمت است/ کاینهمه زخم نهان هست و مجال آه نیست» ‌ و ما چگونه جانمان آرام نمی‌شد وقتی که آنچه را نمی‌توانستیم گفت او به فریاد می‌خواند؟ و مگر جز عشق پناه دیگریمان بود آنگاه که جهان تاریک و پر دود دل می‌نمود و «غوغای عشقبازان» را «حمل مجاز» می‌کردند. راستی چه شبان دیجوری را از سر گذراندیم چنان که «نفس خروس بگرفت» و «همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی» و او همه اینها را برای ثبت در تاریخش به خون دل تحریر کرده‌ بود و ما نمی‌دانستیم.

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه