کتاب گلوگاه سرنوشت

کتاب گلوگاه سرنوشت

کتاب گلوگاه سرنوشت نوشته‌ی کلثوم سادات موسوی، داستان دختری به نام ثریا را به تصویر می‌کشد که با وجود زندگی پرفراز و نشیب پدر و مادرش با مردی پولدار و عاشق ازدواج می‌کند.

در بخشی از کتاب گلوگاه سرنوشت می‌خوانیم:

سیمین و سامان اولین کلمه‌ای را که تکرار کردند بابا بود. تیمور از شادی داشت خودش را می‌کشت. بچه‌ها رو به حیاط آورده بود. خانۀ ما خیلی بزرگ بود، به گل‌ها آب می‌دادم که از خوشحالی تیمورخان فریاد می‌زد: ثریا، ثریا دارن من رو صدا می‌کنن، دارن می‌گن بابا!

به طرف من دوید و شیلنگ آب را به‌ سمت آسمان گرفته بود و فریاد می‌زد: خدایا شکر.

خودش را خیس آب کرده بود. قهقهۀ خنده‌هایمان توی تمام حیاط پیچیده بود. خنده‌های قشنگ تیمورخان که دندان‌های سفیدش زیباترش کرده بود، شور و شوقی در تار و پودم انداخته بود. تیمورخان به طرف من دوید. شیلنگ آب را به طرف من گرفت. من فرار می‌کردم و او شیلنگ را همانطور به طرف من گرفته بود و می‌گفت: ثریا قلب منی. دوستت دارم.

خیس آب شده بودم. نفس‌نفس می‌زدم. تیمورخان دنبال من می‌دوید که شیلنگ آب نرسید و درآمد. تیمورخان افتاد کف حیاط. سریع دویدم و کنارش نشستم. سرش را روی پاهایم گذاشتم. باور نمی‌کردم، تیمور داشت گریه می‌کرد. دستانم را توی موهایش‌ می‌کشیدم. آرام پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: گریه کن، گریه کن.

دستانم را محکم گرفت و توی دستش فشار می‌داد: ثریا هیچ‌وقت منو تنها نذار.

روی زمین توی حیاط کنار تیمورخان دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. سامان و سیمین هم گوشۀ حیاط مشغول بازی بودند. دستم را روی قلب تیمورخان گذاشتم. با تپش‌های قلب او زندگی می‌کردم. گوشم را نزدیک صورتش بردم. صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. تمام بدنم را روی بدن او انداختم. عشق در ما غوطه‌ور شده بود. توی حیاط غلت می‌زدیم و تیمورخان به چشم‌های من نگاه می‌کرد و می‌گفت: چشماتو نبند، به من نگاه کن رؤیای من. چشم از من برندار.

آن‌قدر غرق تماشای احساس شده بودیم که نفهمیدیم عشق و لذت چقدر به هم نزدیک هستند. هر دو بی‌حال زیر آلاچیق توی حیاط افتاده بودیم. نمی‌دانم چه شد که سر از آن جا درآوردیم! با صدای سیمین به خودم آمدم. تیمورخان با صدایی مالامال از عشق آرام گفت: ثریا.

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه