کتاب اولدوز و کلاغ‌ها

کتاب اولدوز و کلاغ‌ها

کتاب اولدوز و کلاغ‌ها نوشته‌ی صمد بهرنگی داستانی جذاب و خواندنی از دخترکی تنها به نام اولدوز است که به ناچار با نامادری‌اش زندگی می‌کند. این دخترک که از دست آزارهای نامادری‌اش در عذاب است با کلاغی دوست می‌شود.

موضوع کتاب اولدوز و کلاغ‌ها چیست؟

پدر و مادر اولدوز از هم جدا شده‌اند و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده است. اکنون اولدوز مجبور است با نامادری بدجنس خود زندگی کند و هیچ دوستی ندارد. اولدوز که همبازی‌ای نداشت با کلاغی دوست می‌شود که ننه کلاغه نام دارد. ننه کلاغه که می‌بیند اولدوز تنهاست برای او یک جوجه کلاغ می‌آورد تا همبازی او باشد اما... .

کتاب اولدوز و کلاغ‌ها مناسب چه کسانی است؟

این کتاب برای کودکان و نوجوانان بسیار جذاب و هیجان‌انگیز است و نکات خوبی را به آنان می‌آموزد.

با صمد بهرنگی بیشتر آشنا شویم:

صمد بهرنگی معلم، مترجم، داستان‌نویس، منتقد اجتماعی و پژوهشگر فولکلور آذربایجانی در دوم تیر 1318 در تبریز به دنیا آمد. معروف‌ترین کتابش یعنی ماهی سیاه کوچولو تا مدت‌ها به عنوان بیانیه غیررسمی سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران به کار می‌رفت.

او نویسندگی را با طنزنویسی شروع کرد و در سال 1339 اولین داستانش با نام عادت را نوشت. کتاب‌های ماهی سیاه کوچولو و اولدوز و کلاغ‌ها در میان چریک‌های فدایی خلق طرفداران بسیاری داشت. از دیگر آثار او می‌توان به عادت، تلخون و چند قصه دیگر، کچل کفترباز، افسانه محبت، یک هلو هزار هلو، 24 ساعت در خواب و بیداری و ... اشاره کرد. او سرانجام در نهم شهریور 1347 در رود ارس غرق شد و درگذشت.

در بخشی از کتاب اولدوز و کلاغ‌ها می‌خوانیم:

اولدوز نشسته بود تو اتاق، تک و تنها بود. بیرون را نگاه می‌کرد. زن‌باباش رفته بود حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جایش جنب نخورد، اگرنه می‌آید پدرش را در می‌آورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق، نگاه می‌کرد، فکر می‌کرد، مثل آدم‌های بزرگ تو فکر بود. جنب نمی‌خورد. از زن‌باباش خیلی می‌ترسید. تو فکر عروسک گنده‌اش هم بود. عروسکش را تازگی‌ها گم کرده بود. دلش آن‌قدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشت‌هایش را شمرد، بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصله‌اش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب می‌خورد. تنهاییش فراموشش شد، دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد، چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد، ولی وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد می‌خندد، شاد شد. گفتش: «آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض می‌شوی.»

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه