کتاب داستان پیانو

کتاب داستان پیانو


کتاب داستان پیانو مجموعه‌ای از قصه‌های نویسندگان مشهور پنج‌ قاره‌ی جهان است و نام نویسندگانی مانند آلبرتو موراویا، آنتون چخوف، گابریل گارسیا مارکز در میان آن‌ها وجود دارد. این داستان‌ها با وجود گوناگونی فرهنگ‌ و ملیت‌، همه بازتابی‌ از تنگناها و سختی‌های زندگی بشری هستند.

مجموعه‌ی داستان پیانو، داستان‌های جذابی از تمامی قاره‌ها را دربرمی‌گیرد و با داستان قنداق آغاز می‌شود که نویسنده‌ای ژاپنی به نام یوکیو میشیما (Yukio Mishima) آن را نوشته است. نویسنده در این داستان نشان می‌دهد چگونه با نوزادی معصوم که بی‌اختیار پا به جهان گذاشته، بی‌رحمانه برخورد می‌شود.

در داستان «شاهزاده‌ی گرسنه» با نویسنده‌ای آشنا می‌شوید که قادر نیست گرسنگی را توصیف کند، با اینکه در کشوری مثل هندوستان زندگی می‌کند و میلیون‌ها نفر از فقر و گرسنگی رنج می‌برند.

آنتون چخوف (Anton Chekhov) در داستان «عزیزم» نقش خلاقانه‌ی عشق را در زندگی، رفتار و کردار آدمیزاد می‌ستاید. چخوف بر این باور است که وقتی پای عشق در میان باشد زندگی با همه‌ی ابعاد و جاذبه‌هایش مطرح می‌شود و در غیبت عشق اندیشه و احساس آدمی رو به افول است. شور و حرارت از زندگی زدوده می‌شود و انسان در نهایت به سوی صومعه‌ی انزوا، بیهودگی و تنهایی می‌گراید.

آلبرتو مراویا (Alberto Moravia) نویسنده‌ی ایتالیایی از درونیات مردی سخن می‌گوید که بی‌اراده موتورسواری را در حین رانندگی کشته و از صحنه‌ی حادثه دور شده است. حالا وجدانش، او را راحت نمی‌گذارد، حتی زمانی که عشق به سراغ او می‌آید، صحنه‌ی مرگبار تصادف و عذاب وجدان ناشی از آن، او را رها نمی‌کند.

ایمی تن (Amy Tan) نویسنده‌ی آمریکایی چینی تبار، ماجرای دختر نوجوانی را روایت می‌کند که مادرش قصد دارد شکست‌های زندگی‌ خود را با فرزندش جبران کند.

«طنین زمین» داستانی‌ست از سرزمین آمریکای جنوبی، نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز (Gabriel Garcia Marquez) نویسنده‌ی پرآوازه و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات. در دهکده‌ی گوآجرو هفت ماه است باران نباریده، تابش خورشید زمین را سوزانده است، مردم و کشاورزان برای یک قطره آب له‌له می‌زنند، درخت‌ها خشکیده، گل‌ها پژمرده و مزارع سوخته‌اند... پس از ماه‌ها انتظار، باران باریدن گرفت. مردم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند... باران بی‌وقفه و با شدت تمام، چندین روز ادامه یافت، سیل و سیلاب همه جا را فرا گرفت و خوشحالی مردم تبدیل به خشم و نفرت شد. با ادامه‌ی سیلاب مردم شاهد مرگ عزیزان خود شدند...

جوموکنیاتا (Jomo Kenyatta) یکی دیگر از نویسندگان این کتاب، طی ماجراهایی از زبان جانوران، به شرح مبارزات مردم کنیا در برابر اشغال‌گران خارجی می‌پردازد. پس از پیروزی استقلال طلبان جوموکنیاتاکه با سلاح قلم به میدان نبرد وارد شده بود به مقام ریاست جمهوری کنیا می‌رسد.

محمد طاهر لاشین نویسنده‌ی مصری به مناسبات خانوادگی و آسیب‌شناسی در جامعه‌ی شهری قاهره می‌پردازد.

اما استرالیا سرزمینی که در دور دست‌هاست، قاره‌ای است مهاجر پذیر با مردمانی که از اقوام و ادیان گوناگون جهان گرد هم آمده و استرالیا را ساخته‌اند. هر دو داستان استرالیایی این کتاب، دشواری‌های مهاجرت و شیوه‌های همزیستی مردمانی را نشان می‌دهد که از سرزمین، دین و آیین‌های متفاوت آمده‌اند و قرار است در جوار هم زندگی تازه‌ای را آغاز کنند.

فضاهایی که در داستان‌های این مجموعه به تصویر کشیده شده و حس‌آمیزی در روایت‌ها و خرده روایت‌های ماجراها، نشان از رنگ و بوی زندگی‌های متفاوتِ مردمانِ پنج قاره‌ی جهان یا به سخن دیگر از خانواده‌ی بزرگ بشری دارد.

در بخشی از کتاب داستان پیانو می‌خوانیم:

برای گردش شبانگاهی در مسیر دلخواهم بیرون رفته بودم. دلخور بودم، آهسته گام برمی‌داشتم. از شدت دلگیری لبخندی اندوهگین بر لب داشتم، نفس عمیق می‌کشیدم تا ذهنم تخلیه شود. نواری ارغوانی در سینه‌ی آسمان، همچون لبخند من در حال محو شدن بود. شب هنوز گیسوانش را بر زمین نیاویخته ‌بود. جاده‌ی پر پیچ چون مار کبرا پیش رویم بود. چونان مردی پیر و بی‌خانمان پایم را روی زمین می‌کوبیدم. هنوز به آن تخته سنگی که هر روز روی آن می‌نشستم نرسیده‌بودم، همان جایی که به آن آلونک‌نشین‌های دوردست خیره می‌شدم و خیالم چون کبوتری پروبال شکسته به سوی آن‌ها پرواز می‌کرد. هر شب روی آن تخته سنگ می‌ایستادم و دلم می‌خواست خود را به سوی آلونک‌هایی که نورشان از دور دیده ‌می‌شد پرت کنم. ولی هرگز این کار را نکردم. ترس و واهمه مانع این کار نیست. این یکی از امیال تحقق نایافته‌ی من است.

به ندرت در گردش شامگاهی‌ام از حول‌وحوش آن تخته سنگ دورتر رفته‌ام. هر آدم سن‌وسال داری یک درخت، گوشه و یا کنار دنجی را کاهلانه نشان می‌کند تا گم یا سرگردان نشود.

آن شب متوجه شدم که تخته سنگ مرا کسی اشغال کرده، چون دلم نمی‌خواست کنار آن غریبه بنشینم، کمی دورتر جایی پیدا کردم. اصلاً نگاه نکردم ببینم چه کسی‌ست. چشم در چشم به غریبه نگاه کردن هم کار درستی نبود. مرکز حساسی در ذهنم نهفته که بی‌رحمانه به من هشدار می‌دهد چه کاری درست و چه کاری نادرست است. هر شب بیهوده سعی می‌کنم جلوی این مرکز حساس را بگیرم. آن شب هم یکبار دیگر این کار را کردم. یک لحظه کنار تخته سنگ توقف کردم، ولی بی‌درنگ با قدم‌های تند از آن جا دور شدم. دلم می‌خواست کمی که از سنگ فاصله گرفتم سرم را برگردانم و ببینم کسی که جای مرا گرفته چه ریختی‌ست. ولی از آن جا که رد شدم، فکرش از سرم پرید. شروع کردم به نفس عمیق کشیدن و تَروفرز راه رفتن. احساس سرزندگی به من دست داد. لبخندی بر لبانم نشست، انگار که با گذشتن از آن تخته سنگ همیشگی به دنیای دیگری پا گذاشته‌ام. چیز غریبی بود که حال و روحیه‌ام یکهو عوض شد. حالا سینه‌ام را جلو انداخته، دست‌هایم را تاب داده، با گام‌های مصمم و استوار مثل یک افسر بازنشسته گام برمی‌داشتم. سر و وضعم همیشه بهتر از شرایط سنی‌ام نشان می‌دهد. من در گردش شامگاهی عمداً این‌گونه راه می‌روم چون دلم می‌خواهد فضای ذهنم را تا حد ممکن خالی کنم. حالا وضعیت متفاوت است، برای رسیدن به آن مرحله از تخلیه‌ی ذهنی، گام‌های بلند برمی‌داشتم.

فهرست مطالب
پیش‌گفتار
آسیا
قنداق: یوکیو می شیما
شبی با شاهزاده‌ی گرسنه: کریشنا بالدو وید
اروپا
راز: آلبرتو مراویا
عزیزم: آنتوان چخوف
آمریکا
داستان پیانو: آمی تن
طنین زمین: گابریل گارسیا مارکز
آفریقا
سلام: محمود طاهر لاشین
قصه‌ی نجیب‌زادگان جنگل: جوموکنیاتا
استرالیا
همسایگان: تیم وینتون
مادر: جودا واتن

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه