ویژه سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)

انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم

انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم

او عصاره ی انسانیت و نخبه ی تاریخ فضایل بود. مردی که با انفاس روح اللّهی اش، جانی نو در کالبد انسانیت و اسلامیت تاریخ ما دمید و چراغی شد فرا راه حقیقت، تا مردم وامانده در کوره راه های گمشدگی و جهالت را به شاهراه روشنی برساند. پیامبری نو بود که پیام حقیقت را - که هزار و چهارصد سال پیش عرضه شده بود

او عصاره ی انسانیت و نخبه ی تاریخ فضایل بود. مردی که با انفاس روح اللّهی اش، جانی نو در کالبد انسانیت و اسلامیت تاریخ ما دمید و چراغی شد فرا راه حقیقت، تا مردم وامانده در کوره راه های گمشدگی و جهالت را به شاهراه روشنی برساند. پیامبری نو بود که پیام حقیقت را - که هزار و چهارصد سال پیش عرضه شده بود - تکرار نمود و غبار جهالت را از این آینه ی الهی زدود. او قرن خویش را برای بیعتی تازه فرا خواند و انسان های خفته در سکوت و غفلت را به عهد ازلی که با خدای خویش داشته و دارند، بیدار و آگاه کرد. خلف صالح ابراهیم و محمّد و علی بود که برای شکستن بتهای نمرودی و بوجهلی، تبر عزم بدوش گرفت و فریاد توحید و وارستگی سر داد...

و بدین سان با تحمل سختی های راه و مبارزه با فرعون ها و طاغوت های گوناگون، این راه دشوار را با گامهایی استوار طی کرد؛ افق های روشنی را درنَوردید، تا قاف حقیقت را بر همگان، بروشنی، عیان نمود. و امروز افکار او، رفتار و گفتار او، هر کدام مشعل های روشنی است فرا راه بقیة السلف او، بویژه جوانان، که در جست و جوی نام و مرام اویند.

این نوشتار را به بهانه ی سالگرد آغاز قیام باشکوه او - پانزده خرداد 1342 - که برای او در حکم انتظار فرج بود و در این سخن نیز راز و رمزی نهفته است - و سالمرگ او - که سوگواری همیشگی دلهای عاشق را رقم زد - تقدیم جوانان هیأتی می کنیم که هیأت خود را با کلمات نورانی و سخنان روشنگر او، منوّر داشته اند.

برای پرهیز از کلّی گویی پیرامون آن مرد راستین - که هیچ شناختی به دست خواننده جوان و جست وجوگر نمی دهد - ترجیح دادیم فرازهایی - هر چند کوتاه و مختصر - از زندگی سراپا آگاهی و بصیرت او را در قالب چند خاطره(1) تقدیم کنیم؛ تا فضایل و کمالات بی شمار او برای جوانان، جنبه ی حسّی و جلوه ی عینی یابد و بر این باوریم که این نوشتار، هرگز حق معرفت درباره ی او را ادا نکرده، حتّی رشحه ای از دریای کمالات و فضایل او را به کام تشنگان نمی چشاند، امّا:

آب دریا را اگر نتوان کشید

هم به قدر تشنگی باید چشید

در پایان، عذر تقصیر به پیشگاه آن قائد بزرگ، آن مجموعه ی کمالات، بزرگی ها و عظمت های انسانی می آوریم و از خدای بزرگ می خواهیم، توفیق شناخت سیره و رفتار او، و نیز تداوم راه نورانی او را، به ما عنایت فرماید.

 

صلابت و شجاعت
در نوروز سال 42 به مناسبت سالگرد شهادت امام صادق علیه السلام مراسمی باشکوه در مدرسه ی فیضیه ی قم برپا شده بود. کماندوهای شاه معدوم، به طلاب و مردم حمله کرده و جنایاتی را مرتکب شدند که روی تاریخ را سیاه می کردند. فرمانده ی این دژخیمان، سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران بود.

حضرت امام (ره) در روز عاشورا که مصادف با 13 خرداد همان سال بود، در مدرسه ی فیضیه، سخنرانی تاریخی و مهمی را درجمع دهها هزار نفر ایراد فرمودند. درضمن آن سخنرانی، که عمده خطابشان به شاه بود، از ماجرای جنایت بار فیضیه صحبت کردند وقتی می خواستند از سرهنگ مولوی نام ببرند، فرمودند:

«... آن مردک آمد در مدرسه ی فیضیه، حالا اسمش را نمی برم آن وقت که دستور دادم گوش هایش را ببُرند، آن وقت اسمش را می برم...».

در روز بعد، یعنی 15خرداد 1342 امام را دستگیر کرده، در سلولی در پادگان عشرت آباد تهران، زندانی کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی(قدس سره)، از حضرت امام نقل می کرد که در همان ساعتهای اول زندانی شدن، سرهنگ مولوی وارد شد و با همان ژست قلدرمآبانه و با لحن مسخره ای گفت:

- آقا تازگی دستور نداده اند که گوش کسی را ببُرند؟

او با این سخن خواسته بود که نیش زهرآگین خود را بزند و به خیال خودش، با این طعنه، روحیه ی امام را تضعیف کند؛ ولی امام(ع) بعد از چند لحظه سکوت، سرشان را بلند کردند و با لحنی مطمئن و محکم می فرمایند:

«هنوز دیر نشده است».
در آن روزها انتظار می رفت که سرهنگ با خوش رقصیها و توانایی هایی که در ساواک، از خود نشان می داد، ارتقا یافته و احیاناً به مقام کل ساواک برسد، ولی دیری نگذشت که همه چیز معکوس شد. سرهنگ به یکی از مناطق دور افتاده ی آذربایجان انتقال یافت و بعد از چندی شایع شد که در حادثه ی سقوط هلی کوپتر هلاک شده است. بدین گونه، بدون آنکه خیلی دیر شود، در حقیقت گوش او بریده شد!

(در سایه ی آفتاب، ص 89).

 

آزادگی و وارستگی
امام به هیچ فردی وابستگی نشان نداد و به مقامات و مناصبی که شاه به او پیشنهاد کرد، پشت پا زد و به او گفت: «من اکنون قلب خود را برای سرنیزه های مأمورین شما حاضر کرده ام، ولی برای قبول زورگویی و خضوع در مقابل جبّاری های شما حاضر نخواهم کرد».

امام خمینی آزاده ترین مرد جهان بود که از تعلّقات رهیده بود. این را از مولایش حسین بن علی(ع) به ارث برده بود. استقلال کامل، بر وجود امام حاکم بود و هیچ قیدی او را از راه حق باز نمی داشت؛ حتّی مردم هم برای او قیدی نبودند؛ اگر به بی راهه می رفتند، بدون هیچ تأمّلی آنها را ارشاد می کرد.

شهید آیت اللّه سعیدی می گوید: به امام عرض کردم شما را تنها می گذارند!

فرمود: «اگر جنّ و انس یک طرف باشند و من یک طرف، حرف همین است که می گویم».

خلاصه، امام فقط یک وابستگی داشت و آن وابستگی تمام عیار به حضرت حق بود و همین وابستگی بود که او را از همه جا آزاد کرده بود و می توانست آنچه را تشخیص می دهد، بگوید و عمل کند و به منزل مقصود، یعنی پیروزی حق بر باطل و محو طاغوت از تاریخ ایران، دست یازد.

(سیمای امام خمینی(ره)، ص 42).

 

آشنای غریب
یکی از نزدیکان امام می گوید: فرزند شهیدِ امام، حاج آقا مصطفی، می گفت: «وقتی با امام از هواپیما در فرودگاه بغداد، پیاده شدیم؛ هیچ کس ما را نمی شناخت و پولی هم برای کرایه ی اتوبوس واحد یا تاکسی نداشتیم که به کاظمین برویم.»

واقعاً فراز و نشیب های زندگی شگفت انگیز و آموزنده است! امام، مرجع تقلید دهها میلیون شیعه و ملجأ و امید میلیون ها مسلمان، این گونه غریب و بی پول، سرگردان و متحیّر که چگونه باید از فرودگاه به بغداد و کاظمین بروند.

کمی در محوطه قدم می زنند که ناگهان تقدیر، دگرگون می شود؛ یکی از علاقه مندان به امام که چند سال قبل از آن، امام را زیارت کرده بود، با اتومبیل شخصی خود عبورش به آن طرف می افتد؛ ناگهان چشمش به دو سیّد معمّم می افتد. حرکت اتومبیل را کمی آهسته می کند. گویا آنها را دیده است، به نظرش آشنا هستند! کنار آنها توقّف می کند و خیره می شود، آیا واقعاً درست می بیند؟! به مغز خود فشار آورد؛ قم! تهران! 15خرداد،.... تبعید،... ترکیه. ولی اینجا بغداد است، فرودگاه است! حقیقت است نه رؤیا؛ و امام را با حاج آقا مصطفی در کنار خود می بیند.

با شتاب از ماشین می پرد پایین... سلام علیکم! آقا شما هستید؟ کی رسیده اید؟ چرا ایستاده اید؟ آیا منتظر کسی هستید؟ لطف بفرمایید و سوار اتومبیل شوید. سوار می شوند و به کاظمین می روند و مستقیم به حرم امام موسی بن جعفر و امام محمّد تقی(ع) مشرف و بعد مردم و علما مطلع می شوند.»

(همان، ص 117.)

 

عمل به تکلیف
(1)

پس از مرگ آیت اللّه بروجردی خواستیم در تشییع جنازه ی ایشان، اطراف امام را گرفته و ایشان را به عنوان مرجع تقلید معرفی کنیم. هر چه گشتیم ایشان را بیابیم موفق نشدیم. بعد فهمیدیم در تشییع جنازه شرکت نداشته است. پس از چند روز - مسأله ای از طرف یکی از مدرّسین حوزه نسبت به یکی از دوستان امام در محضر او مطرح شد که اینها بخاطر تجلیل از شما نسبت به من توهین کرده اند. امام فرمود: «من راضی نیستم کسانی را که به من علاقه مند هستند، علاقه شان از قلب تجاوز کند و آن را ابراز نمایند؛ هر کسی به من علاقه دارد، بگذارد در همان محدوده ی قلب بماند؛ کسی برای ریاست من حتّی یک قدم بر ندارد». بعد این جمله رافرمودند: «من که به تشییع جنازه ی آقای بروجردی نیامدم برای این نبود که کسالتم آنقدر شدید بود که نمی توانستم تشییع جنازه نمایم، نیامدنم برای این بود که دیدم تشییع جنازه، تبعاتی دارد؛ آنجا مسائلی مطرح خواهد شد و من برای آن که از آن مسائل دور بمانم و کنار باشم، از تشییع جنازه صرف نظر کردم».

(همان، ص 14).

 

(2)

حجت الاسلام مرتضی تهرانی گوید: «در اوایل مبارزات، که اعلامیه های متعددی متعاقبا از امام صادر می شد، یکی از علمای تهران پیامی برای ایشان به قم فرستاد؛ مضمون نامه این بود که چون حضرتعالی در شمار مراجع و صاحبان رساله ی علمیه هستید، زیبنده ی شما نیست که زیاد اعلامیه بدهید؛ قدری آن ها را کمتر کنید! بنده پیام را به ایشان تقدیم کردم.

امام فرمودند: سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید: من نمی خواهم مرجع شوم، می خواهم به وظیفه عمل کنم».

(همان، ص 52).

 

عبودیّت
(1)

امام عاشق عبادت بود؛ مخلصانه عبادت می کرد و بیشترین بهره ی معنوی را از آن دریافت می کرد. عمر خود را با یاد و نام خدا طی کرد و در حالی که ذکر خدا می گفت به عالم باقی پر کشید.

یکی از اساتید حوزه ی علمیه قم گوید: «شبی مهمان حاج آقا مصطفی بودم، نصف شب از خواب بیدار شدم و صدای آه و ناله ای شنیدم، نگران شدم که در خانه چه اتفاقی افتاده است! حاج آقا مصطفی را بیدار کردم و گفتم: ببین در خانه ی شما چه خبر است؟ ایشان نشست و گوش فرا داد و گفت: صدای آقا (امام خمینی) است که مشغول تهجّد و عبادت است».

شهید عالیقدر، آیت اللّه حاج آقا مصطفی خمینی، می گوید: «یک روز دیدم آقا (امام) در اتاق خود هستند وصدای گریه ی ایشان بلند است؛ از مادرم پرسیدم چه شده که آقا گریه می کنند؟

مادرم فرمودند: ایشان در شبی که موفق به نماز شب و راز و نیاز با خدا نشود، روز آن چنین حالی دارد».

(همان، ص 48).

 

(2)

یکی از نزدیکان امام گوید: قبل از کسالت اخیر امام، شب ها یکی از برادران پاسدار، پشت در اتاق ایشان می خوابید. یک وقت من از ایشان سؤال کردم شما که مدتی شبها مراقب امام بودید، آیا خاطره ای از او دارید؟

گفت: بله؛ امام شب ها معمولاً دو ساعت به اذان صبح مانده، بیدار بودند؛ یک شب متوجه شدم امام با صدای بلند گریه می کند. من هم متأثر شدم و شروع کردم گریه کردن. ایشان که برای تجدید وضو بیرون آمدند، متوجه من شدند و فرمودند: فلانی! تا جوان هستی قدر بدان و خدا را عبادت کن! لذت عبادت در جوانی است. آدم وقتی پیر می شود دلش می خواهد عبادت کند، امّا حال و توانایی برایش نیست.

(همان، ص 101).

 

بر آستان اهل بیت
یک روز، به مناسبت یکی از وفیات ائمه علیهم السلام، برای خواندن دعای توسل، به اتاق امام رفتیم. همه رو به قبله نشسته و شروع به دعا کردیم. بعد از شروع، امام وارد شدند و در صف نشستند و همراه با همه، دعا خواندند.

در ضمن دعای توسل، یکی از آقایان ذکر مصیبت مختصری کرد؛ با آنکه ذاکر، روضه خوان ماهری نبود و با حضور امام دستپاچه نیز شده و صدایش هم مرتعش و بریده شده بریده بود، امّا همین که شروع به روضه کرد - با آنکه هنوز مطلب حساسی را بیان نکرده بود - امام چنان به گریه افتادند که شانه هایشان به شدت تکان می خورد؛ بنده وقتی زیر چشمی به سیمای امام نگاه کردم، دانه های متوالی اشک را که از محاسن معظم له روی زانوانشان فرو می ریخت، می دیدم.

چند لحظه ای طول نکشید که یکی از نزدیکان از زاویه ای که امام نبیند، به ذاکر اشاره کرد که روضه را قطع کن؛ زیرا این گریه ی شدید، ممکن بود خدای نکرده بر قلب مبارک امام اثر بگذارد.

امام در مدتی که در نجف اشرف بودند، در تمامی شبهای شهادت معصومین(ع) در منزلشان ذکر مصیبت داشتند و به مناسبت رحلت حضرت زهرا(س) این برنامه سه شب ادامه داشت. آن گریه کردن و اشک ریختن بدون استثنا در همه ی این روضه خوانی ها وجود داشت.

(در سایه ی آفتاب، ص 36.)

 

تقیّد به زیارت
حضرت امام در طول مدت چهارده سال، جز در مواردی مشخص و شبهایی که به مناسبت زیارتهای مخصوصه به کربلا مشرف می شدند - در تمام شبهای دیگر، هرگز برنامه ی تشرف به حرم و زیارتشان ترک نشد. این در حالی است که عموماً کسانی که در عتبات مقدسه، مجاور می شدند، هر چند هم علاقه مند باشند، کم کم وضعیت برایشان عادی می شد، چه بسا هفته و ماه هم بر آنها می گذشت و توفیق تشرف پیدا نمی کردند؛ ولی حضرت امام بر مبنای ایمان و عشق غیر قابل وصی که به مقام ولایت کبری داشتند و با نظم شگفت انگیزی که درکارها و برنامه هایشان بود، زیارت حضرت امیر(ع) در ردیف نماز جماعت و درسشان قرار داشت و هرگز بدون عذر، زیارتشان ترک نمی شد. گر چه حتّی در اوقاتی که به دلایلی به حرم مشرف نمی شدند، خبر داشتیم که در خانه واحیاناً از روی پشت بام، زیارتشان را می خواندند!

(همان، ص 39).

 

دقت نظر
یک بار، هنگامی که حضرت امام(س) به حرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف شده بودند - با آنکه معمولاً کمتر به این سو و آن سو نگاه می کردند و مخصوصاً در حرم مطهر، توجهی به امور ظاهری نداشتند - در حال عبور از رواق مطهر، متوجه شدند که یکی از زوّار روی زمین افتاده، عتبه مبارکه را می بوسند. ایشان نسبت به این صحنه خیلی سریع و تند واکنش نشان دادند و به یکی از آقایانی که همراه معظم له بودند، فرمودند:

«به این آقا بگویید بلند شود و این کار را نکند».

آن توجه و عکس العمل امام در برابر این مسأله نسبت به سایر رویدادها، شاید یک امر استثنایی بود. دلیل آن تا آنجایی که برای ما قابل درک بود، دو نکته مهم بود: یکی آن که انجام این کار، فی نفسه معمولاً شکل و هیأت سجود را پیدا می کند و سجده جز در پیشگاه خداوند متعال جایز نیست. دیگر آن که، از این کار و امثال آن دشمنان اسلام بهره برداری نموده، شیعیان را متهم به شرک و بی دینی کرده اند. با آن که نیت و قصد صاحبان این گونه اعمال چیزی دیگری بود و هرگز قصد سجده کردن را نداشته اند.

(همان، ص 119.)

 

انس با قرآن
خانم طباطبایی، همسر فرزند امام، حاج سیّد احمد آقا گوید: نجف که بودیم، یک دفعه آقا چشمشان ناراحت شده بود. دکتر آمد چشمشان را دید و گفت: شما چند روزی قرآن نخوانید و استراحت کنید.

امام یکدفعه خندیدند و گفتند: دکتر! من چشمم را برای قرآن خواندن می خواهم، چه فایده دارد اگر چشم داشته باشم و قرآن نخوانم؟ شما یک کاری بکنید که من بتوانم قرآن بخوانم!

(سیمای امام خمینی(ره)، ص 106).

 

عدالت ورزی
«بعد از پیروزی انقلاب، در روزهای اولی که امام به قم آمدند، اکثر روزها جمعیت زیادی برای دیدار ایشان به قم می آمدند و صف های نانوایی طولانی بود. در شهر قم جمعیت موج می زد. پیرمردی لاغر اندام بود که در منزل امام خدمت می کرد و او را «بابا» صدا می کردند. یک روز امام به او فرمودند: «شنیده ام وقتی می روی در صف نانوایی بایستی، می گویند ایشان خدمتکار آقاست و تو را جلو می برند و هر چند تا نان که بخواهی بی نوبت به تو می دهند .این کار را نکن، این خوب نیست که از این خانه کسی برود و بدون این که نوبت را رعایت کند، خرید کند. تو هم مانند دیگران در صف بایست. مبادا امتیازی برای تو باشد.»

همچنین وقتی که یکی از علما فهمیدند که فرزندشان دستگیر شده اند، در اعتراض به این موضوع، چند روزی از نظرها پنهان شدند. پس از آن که ایشان خدمت امام رسیدند، امام به ایشان گفتند: «پسر شما یکی از منحرفان وابسته به گروهک های چپ است و نباید این قدر از این بابت که دستگیر شده اند ناراحت شوید. واللّه اگر احمد (فرزند امام) دچار کوچکترین انحرافی باشد و حُکمش مرگ باشد، من شخصاً او را خواهم کشت».

(همان، ص 73.)

 

غیرت دینی
یکی از مسؤولان وزارت خارجه از ایشان سؤال کرد: همان گونه که در مناسبت ها و مراسم مربوط به خودمان، از دیگران دعوت می شود، آنها نیز برای مراسم شان از نمایندگان ما دعوت می کنند. اگر نمایندگان ما در مراسم آنها شرکت نکنند، آنها نیز در مراسم ما شرکت نمی کنند؛ اشکال کار این است که در مراسم و جلسه های آنها، مشروبات الکلی و... هست، تکلیف ما چیست؟

امام فرمودند: «نباید شرکت بکنند و دلیل آن را هم بگویند که برای این جهت است که شرکت نمی کنند».

در موردی دیگر، یکی از سفیران نوشته بود «در بعضی مجالسی که دعوت می شویم، مشروبات الکلی وجود دارد و اگر ما نپذیریم و نرویم، حمل بر چیزهایی دیگر می شود و مشکلاتی در روابط پیش می آید».

حضرت امام فرمودند:

«به جهنم! نباید از این چیزها بترسند. نباید بروند. دلیلش را هم بگویند تا آنها کم کم بفهمند برای چیست؟»

(در سایه ی آفتاب، ص 247.)

 

ساده زیستی
امام، در زندگی هماره ساده زندگی می کرد، ساده می پوشید، ساده می خورد، از غذای چرب و نرم هماره پرهیز می کرد، از خوراکی های مقوّی دوری می جست؛ در نجف غذای مورد علاقه ی ایشان نان و پنیر و مغز گردو بود.

یکی از نزدیکان امام می گوید: «یک بار که امام در کربلا بودند، ما برای کاری به اندرون رفتیم، خادمه ی ایشان حضور نداشت؛ کنجکاو شدم که ببینم در یخچال آقا چه چیزی هست؟ به آشپرخانه رفتم و در یخچال را باز، کردم. دیدم فقط یک کاسه ی پنیر و یک پاره ی هندوانه بود».

(سیمای امام خمینی(ره)، ص 42.)

 

صبر و شکیبایی
وقتی بعضی از نزدیکان امام به خدمت او می رسند که در شهادت شهید بهشتی و 72 نفر از یاران او به ایشان دلداری دهند، ایشان قضیه ای را نقل کرد و فرمود:

«یکی از علمای اسلام آباد منبر بود که ایشان خبر می دهند حادثه ای اتفاق افتاده است و در آن عده ی زیادی جان سپرده اند. آن عالم با همان وضعیتی که روی منبر نشسته بود، فرمودند تقارب آجال شده است» (خداوند اجل ها را نزدیک کرده ست).

براستی قلب امام خمینی از تکه های فولاد محکم تر بود وگرنه در فاجعه های سنگین و پی در پی، دوام نمی آورد. امام به کسانی که می خواستند به او دلداری دهند دلداری می داد و به کسانی که گرفتار مصیبت و سختی می شدند با ظرافت خاص خود روحیه ی صبر و مقاومت می دمید.

یکی از علمای خوب نجف، آقا بجنوردی بود که به امام بسیار علاقه مند بود و امام نیز به ایشان عنایت داشتند. وقتی فرزند او را به همراه جمع دیگری دستگیر کردند و زمزمه ی اعدام آنها به گوش می رسید، آقای بجنوردی برای پسر خود بسیار ناراحت شده بود. یک شب امام تصمیم گرفتند نزد او رفته، دلداریش دهند پس به منزل او رفته و عنایت زیادی کردند و حتّی چند مزاح هم با او نمودند تا روحیه ی او عوض شود. آنگاه فرمودند: «من وقتی در ترکیه بودم، گفتند که مصطفی رفته زندان. من گفتم که خوب است زندان رفته، ورزیده می شود!»

وقتی امام این صحبت را کردند، آقای بجنوردی به امام گفتند «آقا ما دل و قلب شما را نداریم».

(سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(ره)، ص 153).

 

جلوه های کرامت
(1)

شهید محراب آیت اللّه صدوقی گوید: «در یکی از مسافرت هایی با امام همراه بودیم، در مسافرت مشهد، اخلاق پدرانه ای نسبت به ما داشتند. وقتی از مشهد مقدّس برمی گشتیم در بین راه، روس ها برای بازرسی جلوی ماشین ما را گرفتند - در آن زمان قسمت هایی از ایران، زیر نظر دولت های شوروی و آمریکا و انگلستان بود - همگی پیاده شدیم. امام که از اول تکلیف، مراقب نماز شب خود بودند و این عمل، هیچگاه از ایشان ترک نشده بود پس از پیاده شدن خواستند نماز شب بخوانند، امّا آن جا که وسط بیابان بود، آبی وجود نداشت. یک وقت نگاه کردیم که آبی جاری شد! و ایشان آستین بالا زد و وضو گرفت. بعد نفهمیدیم که پس از نماز آن آب بود یا نبود. به هر حال ما در آن سفر یک چنین کرامتی از ایشان دیدیم.

(سیمای امام خمینی(ره)، ص 90).

 

(2)

آیت اللّه حائری شیرازی امام جمعه شیراز گوید: در سال 52 یا 54، روزی در زندان (شاه) چشم هایم را بسته بودند و دوره ی بازجویی طولانی داشتم، در آن روزهای خاص، شبی حالم خیلی سخت بود. شب در خواب، جلسه ای را دیدم که امام در آن جا درس می دادند و صحبت می کردند؛ روحانیون هم زیاد بودند؛ در آن حال سیدی وارد شد، امام جلوی او راست قامت ایستاد و سه بار فرمود: الامان، الامان، الامان، یا صاحب الزمان! که من متوجه شدم وجود مقدّس حضرت امام زمان(عج) بوده است. از فردای آن شب، روش بازجویی عوض شد. یکی از صلحا گفت: امام برایت امان گرفته است، یعنی وساطت کرده بود نزد حضرت.

(همان، ص 93).

منبع : مجله  خیمه  خرداد و تیر 1382- شماره 4 

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه