نگاهی گذرا به زندگانی سیاسی امام صادق (ع)

نگاهی گذرا به زندگانی سیاسی امام صادق (ع)


نگاهی گذرا به زندگانی سیاسی امام صادق (ع)
برای بسیاری از مردم جای سؤال است که چرا امام صادق (ع) از ضعف بنی امیّه برای به قدرت رسیدن علویان و بازپس‏گیری خلافت غصب شده از غاصبان استفاده نکرد؟ این سؤال هنگامی در ذهن تقویت می شود که «ابومسلم خراسانی» به امام (ع) نامه نوشت که: «من مردم را به دوستی اهل بیت (علیهم السلام) دعوت می کنم. » همچنین «ابوسلمه خلاّل» نامه ای با همین مضمون برای امام صادق (ع) نوشت (کار اصلی دعوت بنی عباس به دست ابوسلمه خلاّل و ابومسلم خراسانی انجام می شد). و آن را توسط یکی از دوستان امام به خدمت ایشان رساند؛ اما امام (ع) به هیچ کدام از این نامه ها پاسخ مثبتی نداد و در جواب ابومسلم نوشت: «نه تو از یاران من هستی و نه زمانه، زمانه من است. 1- از «سدیر صیرافی» نقل شده است: بر حضرت صادق (ع) وارد شدم و عرض کردم: چرا نشسته اید (و قیام نمی کنید)؟ حضرت فرمود: ای سدیر! 2- روزی «مأمون رقّی» به امام (ع) اعتراض می کند که: چرا از حق خود دفاع نمی کنید و حال آنکه یکصد هزار شمشیرزن در اختیار دارید؟ حضرت فرمود: ای فرد خراسانی، بنشین! از این رو وقتی در نامه ای از سوی منصور مورد اعتراض قرار گرفت که: چرا مانند دیگران نزد ما نمی آیی؟ امام (ع) در پاسخ نوشت: «ما (از لحاظ دنیوی) چیزی نداریم که برای آن از تو بیمناک باشیم و تو نیز از جهات اخروی چیزی نداری که به خاطر آن به تو امیدوار گردیم. نقل شده است: روزی منصور امام (ع) را حاضر کرد و ایشان را نزد خود نشاند.

مقدمه

امام جعفر صادق (ع) ششمین امام شیعیان است که دوران امامتش در دو وضعیت کاملاً متفاوت سیاسی و اجتماعی قرار گرفت. به دلیل تفاوت شرایط سیاسی زندگانی امام ششم (ع)، مواجهات ایشان را در دو بخش بررسی خواهیم کرد:

بخش اول مربوط به زندگانی امام ششم (ع) تا پیش از خلافت منصور دوانیقی است. این دوران از سال 114ق؛ یعنی سالی که امام صادق (ع) به امامت رسید، تا سال 137ق ادامه یافت. دورانی که بنی امیّه ضعیف گشته بودند. امام صادق (ع) در دوران امامت خود شاهد خلافت پنج خلیفه اموی بود که یکی پس از دیگری به خلافت رسیدند و سرانجام حکومت بنی امیه به پایان رسید و بنی عباس خلافت خود را توسط اولین خلیفه خود؛ یعنی «عبدالله بن محمد» مشهور به «سفّاح» آغاز کردند. در این دورانِ حدوداً 23 ساله، شیعیان از آزادی نسبی برخوردار بودند و خلفای اُموی بر خلاف سیره اسلافشان کمتر به آزار شیعیان پرداختند؛ زیرا در پی این بودند که قدرت را از دست ندهند؛ اما سرانجام بنی عباس پس از کشمکش و درگیری با امویان، آنان را شکست داده و بر کرسی قدرت تکیه زدند.

اولین خلیفه عباسی؛ یعنی «سفاح» در سال 123ق به خلافت رسید. وی در پی تثبیت خلافت برای بنی عباس بود و از ظلم و ستم به علویان (به خاطر عواقبی که احساس می کرد برای بنی عباس خواهد داشت)، پرهیز نمود. امام صادق (ع) از آزادی به دست آمده نهایت استفاده را بردند و به ترویج اسلام ناب محمدی (ص) پرداختند. کاری که پنج امام پیش از ایشان -به خاطر شرایط نامناسب سیاسی زمانشان- نتوانستند به این وسعت و گستردگی به آن بپردازند.

این شرایط تا پیش از حکومت منصور عباسی، دومین خلیفه عباسیان ادامه داشت؛ اما به محض به خلافت رسیدن منصور در سال 136ق و شروع مرحله دوم زندگانی امام ششم (ع)، رعب و وحشت جامعه اسلامی را فراگرفت و او به کشتار و اذیت شیعیان پرداخت.

مواجهه فکری و عملی امام صادق (ع) با دشمنان تا پیش از خلافت منصور عباسی
امام ششم (ع) در این دوران از مواجهه مستقیم با دشمنان اجتناب کرده، به فعالیت های فرهنگی و بالابردن سطح علمی و دینی مردم پرداخت. برای بسیاری از مردم جای سؤال است که چرا امام صادق (ع) از ضعف بنی امیّه برای به قدرت رسیدن علویان و بازپس‏گیری خلافت غصب شده از غاصبان استفاده نکرد؟ این سؤال هنگامی در ذهن تقویت می شود که «ابومسلم خراسانی» به امام (ع) نامه نوشت که: «من مردم را به دوستی اهل بیت (علیهم السلام) دعوت می کنم. اگر مایل هستید، کسی برای خلافت بهتر از شما نیست.» همچنین «ابوسلمه خلاّل» نامه ای با همین مضمون برای امام صادق (ع) نوشت (کار اصلی دعوت بنی عباس به دست ابوسلمه خلاّل و ابومسلم خراسانی انجام می شد). و آن را توسط یکی از دوستان امام به خدمت ایشان رساند؛ اما امام (ع) به هیچ کدام از این نامه ها پاسخ مثبتی نداد و در جواب ابومسلم نوشت: «نه تو از یاران من هستی و نه زمانه، زمانه من است.» (الملل و النحل، محمد بن عبد الکریم شهرستانی، تحقیق: محمد سید گیلانی، دار المعرفه، بیروت، 1404ق، ج 1، ص154). همچنین حضرت با خواندن نامه ابوسلمه به فرستاده او فرمود: «ابوسلمه، شیعه شخص دیگری است.» (مروج الذهب، مسعودی، ج 3، ص 254).

امام صادق (ع) به درستی تشخیص داده بود که اولاً: ابومسلم و ابوسلمه به دنبال کسی هستند که از وجهه و محبوبیت او در راه رسیدن به اهداف خود بهره برداری کنند؛ در حالی که اعتقادی به امامت حضرت نیز ندارند؛ ثانیاً: امام (ع) با نهایت هوشیاری می دانست که طراح اصلی قیام، عباسیان هستند و آنان نیز هدفی جز رسیدن به آمال خود در زمینه حکمرانی و سلطه جویی ندارند و امثال ابومسلم و ابوسلمه و دیگران را آلت دست خود قرار داده اند. بعدها قتل ابومسلم، ابوسلمه، سلیمان بن کثیر و... توسط عباسیان، بر تیزهوشی و تصمیم صحیح امام (ع) در عدم پذیرش دعوت آنها صحّه گذاشت. ( ر. ک: سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی، موسسه امام صادق (ع)، قم، 1393، ص 378).

علی رغم این توضیحات، همچنان این سؤال باقی است که چرا امام (ع) مستقلاً نیرویی را (بدون وابستگی به فرد خاصی) تشکیل نداد و خلافت غصب شده را از غاصبان باز پس نگرفت؟

پاسخ این سؤال را می توان از سخنان خود حضرت گرفت که علت عدم قیام را نداشتن نیروی کافی برای مبارزه با دشمنان می دانست. برای روشن شدن این مسئله، پاسخ حضرت به دو نفر از سؤال کنندگان را که همین سؤال را از حضرت پرسیدند، ذکر می کنیم:

1- از «سدیر صیرافی» نقل شده است: بر حضرت صادق (ع) وارد شدم و عرض کردم: چرا نشسته اید (و قیام نمی کنید)؟ حضرت فرمود: ای سدیر! چه اتفاقی افتاده است؟ گفتم: از فراوانی دوستان و شیعیان و یارانت سخن می گویم. فرمود: فکر می کنی چند تن باشند؟ گفتم: یکصدهزار. فرمود: یکصدهزار؟ گفتم: آری، و شاید دویست هزار. فرمود: دویست هزار؟ گفتم: آری، و شاید نیمی از جهان. به دنبال این گفتگو امام (ع) همراه سدیر به «ینبع» رفت و در آنجا گله بزغاله ای را دید. حضرت فرمود: ای سدیر! اگر به تعداد این بزغاله ها شیعه (مطیع و اهل جهاد) داشتم، نمی نشستم (و قیام می کردم). سدیر می گوید: بعد از نماز، شمردم، بزغاله ها هفده عدد بودند. (الکافی، محمد بن یعقوب کلینی، دار الکتب الاسلامیه، تهران، چاپ چهارم، 1407ق، ج 2، 242 - 243).

2- روزی «مأمون رقّی» به امام (ع) اعتراض می کند که: چرا از حق خود دفاع نمی کنید و حال آنکه یکصد هزار شمشیرزن در اختیار دارید؟ حضرت فرمود: ای فرد خراسانی، بنشین! آنگاه به کنیزش دستور داد تنور را روشن کند. وقتی تنور کاملاً داغ شد، حضرت فرمود: ای خراسانی! بلند شو و داخل تنور بنشین. خراسانی که فکر کرد امام قصد تنبیه وی را دارد، گفت: ای پسر رسول خدا! مرا با آتش عذاب نکن. در همین لحظه «هارون مکی» از راه می رسد و حضرت به او می فرماید که داخل تنور شود. هارون برخلاف مأمون رقّی، بلافاصله داخل تنور می رود و رقّی می گوید: بعد از مدتی دیدم مکّی چهار زانو داخل تنور نشسته... حضرت به مأمون رقّی فرمود: چند نفر مثل این (هارون مکی) در خراسان می یابی؟ پاسخ داد: یک نفر هم پیدا نمی شود. حضرت فرمود: بله، یک نفر هم پیدا نمی شود. آنگاه فرمود: در زمانی که پنج نفر کمک کار نمی یابیم، قیام نمی کنیم. ما با زمان آشناتریم. (بحار الأنوار الجامعة لِدُرَر أخبارِ الأئمة الاطهار (علیهم السلام)، علامه محمدباقر مجلسی، دار احیاء الثراث العربی، بیروت، چاپ دوم، 1403 ق، ج 47، صص 123 – 124). از این دو ماجرا کاملاً مشخص است که امام علت عدم قیام را نداشتن نیروی کافی می داند و چنانچه از یاران کافی برخوردار می شد، در برابر دشمنان قیام می فرمود.

مواجهه فکری و عملی امام صادق (ع) با منصور دوانیقی
دوران منصور، زمان عمل به تقیه، آن هم از نوع تقیه خوفی بود. امام (ع) شیعیان را به تقیه امر می کرد (ابراهیم/ 46). و خطاب به آنان می فرمود: «از خدا بپرهیزید و مطیع امامان و پیشوایان خود باشید. هرچه آنها گفتند، بگویید و از هر چه سکوت کردند، سکوت کنید؛ چرا که شما در زمان سلطانی هستید که خداوند متعال می فرماید: از مکر آنها کوه ها در هم می ریزد.» (بحار الأنوار، ج 47، ص 162).

منصور فوق العاده زیرک و سنگدل بود و جاسوسان زیادی را برای مراقبت از فعالیت‏های شیعیان به کار می گرفت. وی شیعیان را به شدت تحت کنترل و مراقبت قرار داده بود، به طوری که در مدینه جاسوسانش کسانی را که با شیعیان امام صادق (ع) ارتباط داشتند، گردن می زدند. (اختیار معرفة الرجال، محمد بن عمر کشی، موسسه نشر دانشگاه مشهد، مشهد، 1409ق، ص 282). بنابراین، یک خطا یا افشای سرّ (توسط شیعیان) می توانست منجر به قتل یکی از اصحاب شده یا عواقب ناگوار دیگری را برای جامعه شیعه به بار آورد. به همین جهت، امام (ع) بر موضوع تقیه تأکید می کرد.

امام (ع) علاوه بر دستور به تقیه، شیعیان را از رجوع به قضات دستگاه بنی عباس نهی می کرد و احکام صادره از محکمه آنها را شرعاً لازم الاجراء نمی شمرد. همچنین به مردم دستور می داد که نسبت به فقیهان و محدثان وابسته به دستگاه حکومت بدبین باشند و در این رابطه می فرمود: «فقیهان، اُمنای پیامبرانند. اگر دیدید به سلاطین روی آوردند (و با ستمکاران دمساز و همکار شدند ) آنان را متهم کنید!» (کافی، ج 1، ص 46- )

امام (ع) مردم را از همکاری با سلطان بر حذر می داشت و به یکی از یاران خود فرمود: «بر تو باد که از همنشینی با پادشاهان دوری کنی!» (مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، حسین بن محمدتقی نوری، آل البیت، قم، 1408ق، ج 12، ص 310). شرایط آن روز کم تر اقتضا می کرد که امام بتواند به منصور اعتراض مستقیمی داشته باشد؛ ولی در عین حال، مورد زیر را می توان از موارد اندک اعتراض مستقیم امام به منصور به شمار آورد؛

نقل شده است که روزی منصور از امام صادق (ع) پرسید: ای اباعبدالله! خدا پشه را برای چه آفریده است؟ امام در پاسخ وی فرمود: برای اینکه جبابره (سرکشان و بی رحمان ) را ذلیل کند (و دماغ آنان را به خاک بمالد). ( تهذیب الکمال، امام مزی، ج 5، صص 92 – 93). واضح است که امام با این پاسخ قصد داشت جبّار بودن منصور را به وی گوشزد کند.

امام صادق (ع) با سادات حسنی که قیام‏های متعددی را علیه عبّاسیان شکل دادند، همراهی نکرد، خصوصاً قیام نفس زکیّه که امام (ع) مخالفت خود را با آن اعلام کرد؛ (مقاتل الطالبیین، ابوالفرج اصفهانی، صص 40 – 41). اما راجع به قیام «زید بن علی (ع)» قضیه متفاوت بود. (البته قیام زید متقدم بر قیام‏های سادات حسنی بود و در زمان خلافت هشام بن عبدالملک صورت گرفت). حضرت در گفتگو با یکی از یاران زید که در رکاب او شش تن از سپاه امویان را کشته بود، فرمود: «خداوند مرا در ثواب این خون‏ها شریک گرداند. به خدا سوگند! عمویم زید روش علی و یارانش را در پیش گرفت.» (قاموس الرجال، محمدتقی تستری، ج 4، ص 570).

امام ششم (ع) از مواجهه مستقیم با منصور دوانیقی برحذر بود و تا جای ممکن سعی می کرد با او ارتباط برقرار نکند. از این رو وقتی در نامه ای از سوی منصور مورد اعتراض قرار گرفت که: چرا مانند دیگران نزد ما نمی آیی؟ امام (ع) در پاسخ نوشت: «ما (از لحاظ دنیوی) چیزی نداریم که برای آن از تو بیمناک باشیم و تو نیز از جهات اخروی چیزی نداری که به خاطر آن به تو امیدوار گردیم. تو نه دارای نعمت هستی که بیاییم به خاطر آن به تو تبریک گوییم و نه خود را در بلا و مصیبت می بینی که بیاییم به تو تسلیت دهیم، پس چرا نزدت بیاییم؟» منصور نوشت: «بیایید ما را نصیحت کنید.» امام پاسخ داد: «اگر کسی اهل دنیا باشد، تو را نصیحت نمی کند و اگر اهل آخرت باشد، نزد تو نمی آید.» (بحار الأنوار، ج 47، ص 184). با این حال، گاهی منصور امام (ع) را احضار می کرد و حضرت ناچار می شد نزد او برود.

جلد 47 «بحار الانوار» به زندگی امام ششم (ع) اختصاص دارد. در باب ششم به آنچه میان امام صادق (ع) و منصور واقع شده است اشاره دارد، به اینکه منصور بارها امام را فراخواند و در هر مرتبه قصد جان امام را داشت؛ ولی به محض حضور امام، نظرش به دلایلی تغییر یافته، حضرت را با احترام باز می گرداند.

روزی از وی سؤال شد که چرا تصمیم خود را عملی نساختی و امام را نکشتی؟ گفت: آن دم پیامبر (ص) را پیش چشم خود دیدم. یک بار وی از غلام خود - که دستور قتل امام را به او داده بود - پرسید که چرا گردن او را نزدی؟ آن غلام جواب داد: وی را ندیدم. امام به قدرت الهی از چشمان غلام غیب شد. چند مرتبه از امام سؤال شد که چگونه منصور به محض دیدن شما نظرش برگشته، از تصمیم قتل شما منصرف می شود؟ امام (ع) می فرمود: دعایی را که شب گذشته جدم رسول الله (ص) به من یاد داد، خواندم که باعث شد خداوند مرا از شرّ منصور در امان بدارد. روزی فرمود: دعای جدم امام حسین (ع) را خواندم. و خلاصه اینکه هر بار با دعا، ارهاص و کرامتی خود را در پناه خدا قرار می داد و از شرّ منصور در امان می ماند.

منصور دوانیقی در سال 147ق برای انجام حج رهسپار مکه شد. وقتی (قبل یا بعد از مناسک حج) وارد مدینه شد، به ربیع گفت: از پس جعفر بن محمد بفرست تا او را با زور بیاورند. خدا مرا بکشد، اگر او را نکشم. ربیع خود را به غفلت زد (مثلاً فراموش کرده). منصور برای مرتبه دوم به خاطرش آورد که شخصی را بفرست او را به زور بیاورند. ربیع باز هم خود را به غفلت زد. در مرتبه سوم پیغامی سخت برای ربیع فرستاد و با بی ادبی تمام به او گفت: باید فوراً کسی را بفرستی تا جعفر را بیاورد. ربیع نیز به دستور منصور عمل کرد. همین که امام نزد ربیع حاضر شد، وی به حضرت عرض کرد: یا ابا عبدالله! خود را به خدا بسپار که منصور خشمگین است و جز خدا کسی نمی تواند جلوی او را بگیرد. امام صادق (ع) فرمود: لَا حَولَ وَ لَا قوَّه اِلَّا باللَّه. سپس ربیع به منصور خبر فرستاد که جعفر بن محمد( آمده است. وقتی حضرت بر منصور وارد شد، با بی شرمی و خشم تمام گفت: ای دشمن خدا! مردم عراق تو را امام گرفته اند و زکات مال خود را برایت می فرستند؟ مخالف سلطنت من هستی و فتنه انگیزی می کنی؟ خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم. حضرت در پاسخ او فرمود: یا امیرالمؤمنین! (گفتار امام صادق (ع) در ماجرای ذکر شده و خطاب کردن منصور با واژه امیرالمؤمنین، از باب تقیه است و امام برای حفظ جان خود لازم بود (از باب تقیه) اینگونه سخن بگوید). خدا به سلیمان قدرت داد؛ او شکر کرد. ایوب را مبتلا نمود، صبر کرد. به یوسف ستم کردند، برادران را بخشید. تو از همین خانواده هستی. وقتی منصور این سخنان را شنید (تغییر کرد و) گفت: یا اباعبدالله! دامنت از هر عیب پاک است و از آشوب و فتنه انگیزی به دوری. خداوند بهترین پاداش خویشاوندی را به تو بدهد! سپس دست امام (ع) را گرفت و نزد خود نشاند. عطر مخصوص خود را بر سر و صورت امام زد و به ربیع گفت: جایزه و خلعت حضرت را تقدیم کن و ایشان را به منزل برسان!

ربیع می گوید: به همراه امام صادق (ع) رفتم. بین راه (به حضرت) عرض کردم: قبل از آمدن شما آن چنان منصور را خشمگین دیدم که سابقه نداشت و بعد از رفتن نیز حالتی بی سابقه پیدا کرد. وقتی وارد شدی، زیر لب چه گفتی؟ حضرت فرمود: وقتی وارد شدم، گفتم: «اللَّهُمَّ احرُسْنِی بعَینِک الَّتِی لَا تَنَامُ وَ اکنُفْنِی بِرُکنِک الَّذِی لَا یرَامُ وَ اغْفِرْ لِی بِقُدْرَتِک عَلَیَّ وَ لَا أَهْلِک وَ أَنْتَ رَجَائِی اللَّهُمَّ أَنْتَ أَکبَرُ وَ أَجَلُّ مِمَّا أَخَافُ وَ أَحْذَرُ اللَّهُم بِک أَدْفَعُ فِی نحْرِهِ وَ أَستَعِیذُ بِک مِنْ شَرِّهِ؛ بار خدایا! با چشم خود که خواب ندارد، مرا حفظ کن! و مرا با آن قدرتی که هدف بلا قرار نمی گیرد کفایت کن، و با قدرتی که بر من داری، از من چشم پوشی کن و مرا هلاک نفرما، در حالی که تو امید من هستی. خدایا! تو بزرگ تر و با جلالت تر از آنی که من از آن هراس دارم و بیمناکم. بار خدایا! به پشتیبانی و قدرت تو از شرّ او محفوظ می مانم و به تو پناه می برم.» سپس امام (ع) به ربیع فرمود: دیدی که خداوند (پس از دعا) با من چه کرد؟ (بحار الأنوار، ج 47، صص 182 - 183). یعنی مرا چگونه از شرّ آن ظالم نجات داد؟

امام (ع) در تمام مواجهاتی که با منصور داشت، رعایت شرایط را می کرد و از آنجا که خوی خشن منصور را کاملاً شناخته بود، سعی می کرد سخنانی را بر زبان جاری کند که منصور را از تصمیم قتل خود دور سازد. نقل شده است: روزی منصور امام (ع) را حاضر کرد و ایشان را نزد خود نشاند. سپس پسرش مهدی را نیز فراخواند تا به سخنانش با حضرت گوش فرادهد. منصور به امام عرض کرد: حدیثی به من در باره صله رحم گفته اند، مایلم آن را تکرار کنید تا مهدی بشنود. امام (ع) فرمود: پدرم از پدر خود، از جدش، از علی بن ابیطالب (ع) نقل کرده است که پیامبر (ص) فرمود: شخصی که سه سال از عمرش باقی مانده، با صله رحم، سی سال عمرش افزایش پیدا می کند، و کسی در حالی که سی سال از عمرش باقی مانده، قطع رحم می نماید و خدا آن سی سال را به سه سال می رساند.

آنگاه حضرت این آیه را تلاوت فرمود: (یمْحُوا اللَّهُ ما یشاءُ وَ یثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکتابِ (( رعد/ 39). ؛ «خداوند هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات می کند، و ام الکتاب نزد او است.» منصور گفت: حدیث خوبی بود؛ ولی منظورم این نبود. حضرت فرمود: پدرم از پدر خود، از علی (ع) نقل کرد که پیامبر (ص) فرمود: صله رحم باعث آبادی مملکت و افزایش عمر می شود، اگرچه اهل آن زمان مردم خوبی نباشند.

منصور گفت: این نیز خبر خوبی است؛ ولی آنچه می خواستم، نیست. حضرت فرمود: پدرم از پدر خود، از جدش علی (ع) نقل کرد که پیغمبر (ص) فرمود: «صِلَة الرَّحِمِ تُهَوِّنُ الْحِسَابَ وَ تَقِی مِیتَة السَّوْءِ؛ صله رحم باعث آسانی حساب روز قیامت می شود و از مردن بد جلوگیری می کند». منصور گفت: آری، همین بود. (بحار الأنوار، ج 47، صص 163 – 164).

«سید مُنذر حکیم» در کتاب خود، پس از ذکر این ماجرا، می نویسد: «همانا سلاطین از مرگ می ترسند، پس امام (ع) بر این مسئله تأکید فرمود و آن را به صله رحم ارتباط داد تا بدین وسیله منصور با ظلم و ستم به امام (و علویان که پسرعموهای وی محسوب می شدند)، عمر خود را کوتاه نکند و بدین ترتیب کینه و مکر منصور بر ضد امام و علویان را مداوا کند.» (اعلام الهدایه، سید منذر حکیم، ج 8، ص 201).

پیش از این گفتیم که هیچ یک از ائمه (علیهم السلام) در دین خود مداهنه نمی کردند و موارد تقیه با مداهنه تفاوت می کند و مؤمن باید بداند چه زمانی تقیه کند و چه موقع نکند و کجا سکوت وی مداهنه در دین به حساب می آید. امام صادق (ع) در این زمینه الگوی همگان است.

نقل شده است که جشن ختنه سوران پسر منصور بود و امام صادق (ع) نیز به اجبار در آن جشن شرکت داشت. سفره غذا پهن گردید. در این میان، یکی از حاضران آب خواست؛ ولی به او شراب دادند. امام صادق (ع) بی درنگ برخاست و به عنوان اعتراض مجلس را ترک کرد و فرمود: کسی که در کنار سفره ای که در آن شراب نوشیده شود، بنشیند، ملعون است. (کافی، ج 6، ص 268). به این ترتیب، آن حضرت با قاطعیت، نهی از منکر کرد و با کمال بی اعتنایی به سفره منصور، خشم خود را به آن سفره و حاضران نشسته در آن ابراز داشت. (سیره چهارده معصوم، محمد محمدی اشتهاردی، ص562).

امام صادق (ع) از اینکه شیعیان در دوران او توسط منصور در رنج و عذاب بودند، سخت ناراحت بود. «معلّی بن خُنَیس» از شاگردن با اخلاص امام (ع) توسط فرماندار مدینه «داود بن عروه» دستگیر شد و داود با تهدید به او گفت که نام شیعیان را بنویسد و به وی تحویل دهد؛ اما معلّی در جواب تهدید داود گفت: آیا مرا به مرگ تهدید می کنی؟ سوگند به خدا! اگر آنها در زیر قدم من باشند، قدمم را بلند نمی کنم. داود فرمان داد گردن معلّی را زدند، سپس جسد بی سرش را بر دار آویزان کرد. امام صادق (ع) به داود فرمود: سوگند به خدا! نفرینت می کنم تا خداوند تو را بکشد. داود به سخن امام با مسخره پاسخ داد. امام در آخر شب غسل کرد و رو به قبله بر داود نفرین فرستاد. با نفرین امام، داود مُرد و امام صادق (ع) فرمود: من او را نفرین کردم. خداوند فرشته ای به سوی او فرستاد که عصایی آهنین بر سر او زد، به گونه ای که بر اثر آن ضربه، مثانه او شکافته شد و مُرد. (کافی، ج 2، صص 513).

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه