مهرگان؛ روزی که ماردوش شکست خورد

مهرگان؛ روزی که ماردوش شکست خورد


امیرحسین دولتشاهی
 ابوریحان بیرونی درباره سبب پیدایش مهرگان نوشته است که مهرگان، شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر و اندرین روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسبِ جادو، آنکه معروف است به ضحاک.

در گاهشماری ایرانِ کهن، هر یک از روزهای ماه نامی ویژه داشته است. به‌مَثَل روزِ نخست ماه «هرمزد» نام داشته و روزِ دوم، «بهمن» نامیده می‌شده و روز سوم، «اردی‌بهشت»؛ روز چهارم را «شهریور» می‌گفته‌اند و روز پنجم را «اسپندارمذ»؛ و به همین ترتیب تا پایانِ سی روزِ ماه، که نام روزِ سی‌ام نیز «اَنیران» بوده است. ایرانیان باستان را این رسم بوده که هر روزی را که نامش با نامِ ماه برابر می‌افتاده است، جشن می‌گرفته‌اند. به‌مَثل سیزدهمین روز را که «تیر» نام داشته، در ماه تیر جشن می‌گرفته‌اند، جشنی به نام «تیرگان»؛ و نیز پنجمین روز از ماه اسپندارمذ (اسفند) را با عنوانِ جشن «اسپندارمذ» گرامی می‌داشته‌اند.

شانزدهمین روز از هر ماه نیز «مهر» نام داشته و با همین طرز و شیوه، شانزدهمین روز از مهرماه را نیز جشن «مهرگان» برگزار می‌کرده‌اند. استاد ابوریحان بیرونی در کتاب ارجمند «التفهیم لاوائل صناعة التنجیم» افزون بر هم‌زمانیِ روزِ مهر و ماهِ مهر در پیدایش مهرگان، سببی دیگر نیز از برای این روزِ مهرماهی یاد کرده است. استاد نوشته است که مهرگان «شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر؛ و اندرین روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسبِ جادو، آنکه معروف است به ضحاک و به کوه دماوند بازداشت». [۱]

همین یادکرد استاد ابوریحان بیرونی در هم‌زمانی پیروزی ضحاک بر فریدون در روز مهر از ماه مهر، بهانه‌ای به دست داد تا به مناسبت شانزدهم مهرماه و مهرگان، نگاهی دوباره داشته باشیم به ماجرای نبرد اسطوره‌ای افریدون با شاهِ ماردوش و نکاتی از این داستان را تأمل کنیم.

ضحاک؛ هنر خوار شد، جادویی ارجمند

حکیم ابوالقاسم فردوسی وقتی در «شاهنامه» روایتِ روزگار جمشیدِ پیشدادی را به پایان می‌برد و داستان کشته شدن جمشید به دست ضحاک را شرح می‌دهد، در سرآغازِ روایت روزگار هزار ساله فرمانروایی ضحاکِ ستمگر، عصاره گزارش دوران سراسر تباهی و سیاهی آن بیدادگر را که «جز از کشتن و غارت و سوختن» چیزی نمی‌دانست، در این سه بیت به‌ ایجازی زیبا بیان کرده است:

«نهان گشت کردار فرزانگان /// پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد، جادویی ارجمند /// نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز /// به نیکی نرفتی سخن جز به راز». [۲]

درباره نام «ضحاک» دیدگاه‌ها گونه‌گون است؛ صاحبانِ برخی از کتاب‌های کهن فارسی و عربی، همچون «مجمل‌التواریخ و القصص» و نیز «تاریخ سنی الملوک الارض و الانبیا» و «آثار الباقیه» و «تاریخ گزیده»  تصریح کرده‌اند که این لفظ، عربی‌شدۀ «دَه آک» است؛ یعنی دارنده‌ دَه عیب و خوی زشت. یحیی بن عبداللطیف قزوینی در کتاب «لُبّ التواریخ» نوشته است که «فارسیان به لقب او را «دَه آک» می‌گفتند، یعنی خداوندِ دَه عیبِ زشت‌پیکری و کوتاهی و بیدادگری و بی‌شرمی و بسیارخواری و بدزبانی و دروغگویی و شتاب‌زدگی و بددلی و بی‌خردی». [۳]

در شماری از آثار نیز این «ده آک» خوانده شدنِ ضحاک را بدین دلیل دانسته‌اند که وی «دَه آفت و رسم زشت در جهان آورد؛ از عذاب و آویختن و فعل‌های پلید». [۴]

از دید ریشه‌شناسی واژگانی اما واژه «ضحاک» را ریختِ عربی‌شدۀ نامی دانسته‌اند که در زبان پهلوی ساسانی «به صورت azdhāg و Dahāg آمده است. صورت فارسی میانۀ ažidahāg که به فارسی به صورت اژدها رسیده است، وام‌واژه‌ای است از aži-dahaka اوستایی. این واژه در فارسی میانه مانوی و پارتی به‌صورت ̊wzdh ̓g, zdh ̓g و در سُغدی به صورت zdahā، zdaxā آمده است. جزء اول این واژه، که حالت ترکیبی دارد، aži-/ažay است که در اوستا به معنی «مار» است و در آنجا بارها به این معنی به کار رفته است. این واژه در سنسکریت به صورت ahi- آمده است. جزء دوم آن Dahāka در اوستا اسم خاص است که معمولاً در ترکیبِ aži dahaka آمده است و کاربرد تنهای آن در یسنای ۱۱، بند ۶ دیده می‌شود که در آنجا احتمالاً به معنی مخلوقی اهریمنی است. ولی کریستینسن عقیده دارد که این واژه در این عبارتِ یسنا به معنی طبقه‌ای دیوی در برابر طبقۀ هوشمند است». [۵]

از دیگر نام‌ها و لقب‌هایی که ضحاک بدان خوانده شده است، لفظِ پهلوی «بیوَراَسپ» است که در زبان فارسی دری به معنی «دارندۀ دَه هزار اسب» می‌باشد. فردوسی در این‌باره گفته است:

«جهانجوی را نام ضحاک بود /// دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیوراسپش همی خواندند /// چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار /// بود بر زبانِ دَری دَه‌هزار

ز اسپانِ تازی به زرّین ستام /// ورا بود بیور که بردند نام». [۶]

طبق روایت فردوسی، پس از آنکه ضحاک پدرِ نیک‌نهادِ خویش، مِرداس، را از میان برمی‌دارد و در دیار تازیان به جای او به تخت می‌نشیند، پیش از آنکه بخواهد به ایران و تاج و تخت جمشید حمله کند، روزی ابلیس در رخت آشپزان به بارگاه ضحاک درمی‌آید و با ساختن خوراک‌های گوناگون و خورش‌های رنگ‌به‌رنگ، مهار نفسِ سرکش ضحاک را در دست خویش می‌گیرد و او را رامِ خود می‌سازد. در «شاهنامۀ ثعالبی» آمده است که «در این زمان کسی گوشت نمی‌خورد؛ ابلیس که می‌خواست ضحّاک برای بی‌رحمی و خونریزی و اطاعت از اوامر او به استعمالِ آن [یعنی گوشت] معتاد شود، بدواً از گوشت پرندگان و برّه شروع و متدرّجاً به میش و گاو پرداخته، غذاهایی بسیار مطبوع از آنها ساخت، چنان‌که ضحاک از لذیذی اغذیۀ مزبوره به خوردنِ گوشت راغب و به خوردنِ حیوانی راغب گردید و نتوانست از آن صرف‌نظر کند؛ بالنتیجه اکول و حریص شد. المعدةُ شیطانٌ رجیم [۷]». [۸]

بازگردیم به روایت حکیم فردوسی؛ ابلیس اما در قبالِ این همه خوش‌خدمتی به شاهِ تازی‌نژاد، از او تنها یک درخواست دارد؛ و آن، اینکه بر سر کتف ضحاک را بوسه دهد. ضحاکِ بی‌خبر از نیرنگ اهریمن، این خواستۀ به‌ظاهر ناچیز را می‎‌پذیرد؛ پس ابلیس بر سر شانه‌های پادشاه بوسه‌ای شیطانی می‌زند و پس از بوسه نیز ناپدید می‌شود. ضحاک که هنوز متحیّر از غیب‌شدنِ آشپزِ محبوب خود است، ناگهان خود را می‌بیند که:

«دو مار سیه از دو کتفش بِرُست /// غمی گشت و از هر سویی چاره جُست». [۹]

ضحاک که از آنچه بر سرش رفته، درمانده شده است، مارهای روییده بر شانه‌های خود را می‌بُرَد، اما در کمال شگفتی هر دو مار دوباره بر جای خود می‌رویند. پزشکان به تدبیر دردِ شگفت ضحاک می‌پردازند، اما عقل و علمشان به جایی قد نمی‌دهد تا اینکه ابلیس لعین این بار در هیئتِ پزشکی به بالین ضحاک حاضر می‌شود و دوای درد او را این‌طور معرفی می‌کند که باید به مارها خوراکی از مغزِ سر آدمی‌زاد بخوراند تا آرام گیرند و با همین خوراک به‌تدریج از میان بروند. با همین نسخه شوم است که ابلیسِ دشمن آدم، به‌وسیله ضحاکِ ماردوش خون بسیاری از آدمیان بی‌گناه را می‌ریزد.

مار یا سرطان؟

درباره مارهای روییده بر کتف ضحاک، اشاره‌ها و روایت‌های دیگری نیز در دست است. ابوعلی محمد بلعمی در «تاریخ بلعمی» آورده است که ضحاک را «اژدهاق» (اژدهاک، اژی‌دهاک، اژدها) می‌گفته‌اند، بدین سبب که «بر دو کتف او پاره‌ای گوشت بود بزرگ بَررُسته دراز و سرِ آن بر کردارِ مار بودی و آن را زیر جامه اندر داشتی و هرگاه که جامه از کتف بازکردی، به جادوی چنان نمودی که آن دو اژدها [۱۰] است؛ و از این قِبَل، مردمان از او بترسیدی... . پس چون خدای عزّ و جلّ خواست که آن پادشاهی از او بستاند، چون هشتصد سال از پادشاهی او بگذشت، آن گوشت پاره که بر دوش او بود، ریش گشت و درد گرفت و بی‌قرار گشت و هیچ خَلق علاج آن ندانست. تا شبی گویند به خواب دید که کسی گوید که این ریش را به مغزِ سَرِ آدمی علاج کن. دیگر روز مغزِ مردم برنهاد و دردش کمتر شد». [۱۱]

ابن بلخی در «فارسنامه» عارضه موجود بر دوش ضحاک را «سعله» یا زایدۀ گوشت اضافه دانسته و نوشته است: «... و بر هر دو دوش دو سعله بود؛ معنی سعله، گوشتِ فضله باشد بر اندام آدمی؛ و هرگاه خواستی، آن را بجنبانیدی، همچنان‌که دست جنبانید و از بهر تهویل [۱۲] را به مردم چنان نمودی که دو مار است...». [۱۳] شرف‌الدین فضل‌الله قزوینی، مؤلف «المعجم فی آثار ملوک العجم»، نیز عارضه موجود بر شانه‌های ضحاک را نوعی گوشت اضافی دانسته که بر اثر ابتلای ضحاک به طاعون رخ داده بوده است. [۱۴] صاحب «لُبّ التواریخ» نیز مارانِ کتف ضحاک را زایده‌هایی دانسته که به علت سرطان بر دوش او پدید آمده بوده است. [۱۵]

خوابِ مرد ماردوش

پس از آنکه ضحاک بر تخت شاهی هفت‌ اقلیم می‌نشیند و جمشیدِ فراری را هم با اره به دو نیم می‌کند و می‌کشد، قرار می‌دهد که هر روز دو جوان را بکشند تا مغز سرشان را خوراکِ مارانِ روییده بر کتف خویش سازد. در این میان، دو مرد نیک‌سرشت به نام‌های «ارمایل» و «گرمایل» [۱۶] که شاعرِ شاهنامه آنان را «دو پاکیزه از گوهر پادشا» و «دو مرد گرانمایه و پارسا» [۱۷] معرفی کرده است، تصمیم می‌گیرند که با ورود به دستگاه خوالیگری یا همان آشپزخانه کاخ ضحاک، تدبیری کنند که خون بی‌گناهان کمتری ریخته شود. بدین ترتیب با چاره‌گری ارمایل و گرمایل، هر روز یکی از دو جوانی که می‌بایست قربانیِ ماران ضحاک می‌شد، زنده نگاه داشته می‌شد و این دو آشپز مغزِ سرِ آن دیگریِ بخت‌برگشته را با مغز سر گوسفندی می‌آمیختند و به خورد مارها می‌دادند. آن‌گاه که شمار این جوانانِ نجات‌یافته به دویست تن می‌رسید، ارمایل و گرمایل به آنان بزی و چند میش می‌دادند تا پنهانی به دشت و صحرا بروند و دور از چشم و گوش شاه ماردوش و عاملانش زندگی مخفیانه خویش را سپری کنند.

روزگارِ ستم ضحّاک بدین ترتیب ادامه داشت تا زمانی که چهل سال مانده به پایان حکومتِ ضحاک، وی شبی خوابی می‌بیند شگفت:

«چنان دید کز کاخ شاهنشهان /// سه جَنگی [۱۸] پدید آمدی ناگهان

دو مهتر، یکی کهتر [۱۹] اندر میان /// به بالای سرو و به فَرِّ کیان

کمر بستن و رفتنِ شاهوار /// به چنگ اندرون گُرزۀ گاوسار [۲۰]

دَمان [۲۱] پیش ضحّاک رفتی به جنگ /// نهادی به گردن بَرَش پالهَنگ [۲۲]

همی تاختی تا دماوند کوه /// کِشان و دَمان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاکِ بیدادگر [۲۳] /// بدرّیدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد به خواب اندرون /// که لرزان شد آن خانۀ صد ستون...». [۲۴]

ضحّاک از ترس با فریاد از خواب برمی‌خیزد و با فراخواندن موبدان و خواب‌گزاران، تعبیر این خوابِ هولناک را جویا می‌شود. یکی از موبدان، ضحاک را خبر می‌دهد که مرگ او فراخواهد رسید، آن هم به دست جوانی که فریدون (افریدون) نام دارد و هنوز متولد نشده است. آن موبد همچنین از گاوی که بَرمایه یا بِرمایه (برمایون) نام داشته خبر می‌دهد و ضحاک را می‌گوید که فریدون با شیر این گاو می‌بالد. خواب‌گزار همچنین می‌گوید که در آینده، ضحاک پدرِ فریدون را خواهد کشت و همین، کینه افریدون در انتقام‌کشی از ضحاک را سخت‌تر خواهد کرد.

با این تعبیرِ خواب، از آن پس خواب بر ماردوش حرام می‌شود و همه فکر و ذکر او می‌شود افریدون و کشتنِ او که منتقمِ خون‌های به‌ناحق‌ریخته‌شدۀ مردمان از ضحّاک خواهد بود. اما افریدون کیست؟

افریدون

طبق روایت شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، یکی از پادشاهانِ نخستین سلسله از شاهان اساطیری تاریخ ایران، یعنی سلسله پیشدادیان، افریدون یا آفریدون یا فریدون است که پس از شکست دادن ضحاک به تخت پادشاهی هفت اقلیم (همۀ گیتی) می‌رسد. او همچون امیدی پس از ناامیدیِ مردمان از روزگار دراز مدتِ ظلمِ ضحّاک ظهور می‌کند و نه‌تنها آن اژدهادوشِ خونخوار را از تخت به زیر می‌کشد، که روزگاری پر از امن و آسایش برای آدمیان فراهم می‌آورد. فریدون جهان را که یک‌سر مُلکِ فرمانروایی او بوده است، بین سه فرزندش، یعنی سلم و تور و ایرج تقسیم می‌کند که گُلِ سرزمین‌های او، یعنی ایرانِ بزرگ، به ایرج می‌رسد. البته این تقسیم‌بندی، داستان‌های بسیاری در پی خود دارد که پرداختن به آن از حوصله این سیاهه بیرون است. فردوسی عزیز در بخش پادشاهی فریدون به‌زیبایی به این ماجرا پرداخته است.

پس از آنکه یکی از موبدان خوابِ ضحاک را تعبیر می‌کند و از فریدون، یعنی برهم زننده تاج و تخت ضحاک خبر می‌دهد، ضحاک در پی آن برمی‌آید که هر طور شده فریدون را بیابد و به خیال خود با از میان بردنِ او، طالع شوم خویش را دیگرگون سازد. ضحاک چون خبر یافته بود که افریدون از خاندان پادشاهان ایران است، پس برای اینکه بتواند خطر او را ریشه‌کن سازد به کشتنِ نوزادانی که به نوعی از تبار شاهان ایران بودند، اقدام کرد. ثعالبی روایت کرده است که ضحاک «جاسوسان و مستحفظین برگماشت که از ولادت اطفال خاندان سلاطین مستحضرش سازند، تا از پستان مادر کشیده، مانند برّه‌ای که وقتش سررسیده باشد، هلاک سازد». [۲۵]

در همین روزگارِ خوف و هراس است که «فرانک»، مادر فریدون، باردار است و فریدون را به دنیا می‌آورد. نام پدر فریدون نیز «آبتین» یا «آتبین» بوده است که این نام در برخی متون به شکل اثفیان و اسپیان آمده است. در همان روزگارِ جوان‌کشیِ ضحاکی، مأمورانِ حکومتِ جور، آتبین یا آبتین را می‌کشند. فردوسی به گریزان بودن پدر فریدون از دست ضحاکیان اشاره کرده و با بیانِ اینکه روزی آبتین با تنی چند از مأموران ضحاک برخورد می‌کند و به دست آنان گرفتار می‌شود، روزگارِ پدر فریدون را بی‌توضیح خاص، چنین سرآورده است:

«گرفتند و بردند بسته چو یوز /// بر او بر سرآورد ضحاک، روز». [۲۶]

 کشته شدن جمشید به دست ضحاک

حکیم طوس در ادامه تعریف می‌کند که فرانک پس از کشته شدنِ شوی، کودک خویش را به مرغزاری دور که همان گاوِ «برمایه» یا «برمایون» نیز در آنجا بوده، می‌برد و طفل شیرخوارِ خود را به نگهبان آن مرغزار می‌سپارد و از او چنین تقاضا می‌کند:

«بدو گفت کین کودک شیرخوار /// زِ من روزگاری به زنهار دار [۲۷]

پدروارش از مادر اندرپذیر /// وزین گاو نغزش بپرور به شیر...». [۲۸]

ثعالبی اما درباره چرایی کشته شدنِ پدر فریدون، این‌گونه توضیح داده است: «ضحاک همچنان در جست‌جوی افریدون به سر می‌برد و چون نسبت به او روایاتی شنیده بود، پدرش را ملزم تسلیم او ساخت؛ چون پدر اطاعت امر او نکرد، ضحاک او را هلاک ساخته، خانه‌اش را خراب کرد...». [۲۹]

فریدون سه سال در آن مرغزار می‌ماند و پس از آن، مادرش که از دست‌یابی ضحاکیان به فرزند خویش بیمناک است، کودک خود را بر سر مرز هندوستان، به البرز کوه می‌برد و وی را آن‌چنان که فردوسی گفته است به مردی پاک‌دین می‌سپارد تا مراقب او باشد. اتفاق‌را پس از آنکه فرانک طفل خویش را از مرغزارِ یادشده انتقال می‌دهد، دژخیمان ضحاک در پی فریدون بدان مرغزار هجوم می‌برند و هم برمایه را می‌کشند و هم آتش به ایوان و سرای فریدون می‌افکنند. ضحاک همه توان خویش را برای یافتن افریدون و کشتن او به کار می‌گیرد، اما خواست و اراده او به جایی نمی‌رسد، چراکه خواست و اراده ایزد توانا بر خلاف میلِ ماردوش قرار گرفته بود.

کاوه؛ نمادی برای حق‌گویی

در داستان پُر فراز و فرود افریدون و ضحاک، به جز این قهرمان و ضدّ قهرمان، یک بازیگر مهم دیگر نیز نقشی اساسی بازی می‌کند؛ او مردی است آهنگر که آتشِ قیام علیه شاهِ اژدهادوش را هم او روشن می‌کند و هم او است که در آن شعله می‌دمد و دوزخی فروزان بر پا می‌سازد از برای مکافات و مجازات تاجدارِ ستمگر. این مردِ آهنگر، «کاوه» نام دارد که در برخی منابع همچون «فارسنامه» اثر ابن‌ بلخی، به صورت «کابی» آمده است. کاوه طبق آنچه در متونی چون تاریخ بلعمی و فارسنامه آمده است، مردی از اصفهان بوده که ظلمِ بیوراسپِ ماردوش را تاب نمی‌آورد و شِکوه‌کنان و فریادکشان از ظلمِ ضحاک، به کاخ او روی می‌آورد.

فردوسی نخستین رویارویی کاوه با ضحاک را چنین روایت کرده است که ماردوشِ آشفته از ظهورِ عن‌قریبِ افریدون، بزرگان و سالارانِ هفت‌اقلیم را به کاخ خود فرامی‌خواند تا ضمن اعلامِ فراهم آوردن سپاهی بی‌کران برای دفاع از تاج و تخت خود در برابر او، از آنان بخواهد که گواهی یا مَحضری را مبنی بر راست‌کرداری و دادگریِ ضحاکِ جفاپیشه امضا کنند. نتیجه چنین می‌شود که

«ز بیم سپهبد همه راستان /// بر آن کار گشتند هم‌داستان

بر آن محضرِ اژدها ناگزیر /// گواهی نوشتند برنا و پیر». [۳۰]

ضحاک خشنود از این است که سران مملکت همه به عدالتِ او گواهی داده‌اند که ناگهان خروشِ مردی دادخواه در فضای کاخ ضحاک می‌پیچد. کاوه فریادزنان قدم به کاخِ ماردوش می‌گذارد و از ظلم او شکایت می‌کند. مأمورانِ ضحّاک پسر کاوه را گرفته‌اند و می‌خواهند مغز سر او را خوراک مارانِ ضحاک سازند و کاوه که از این همه بیداد خونش به جوش آمده، زبان به اعتراض گشوده است که اگر ضحاک پادشاه هفت اقلیم، یعنی همه جهان است، پس چرا ظلم او تنها باید دامن مردمانِ یک اقلیم از هفت اقلیم را بگیرد؟

«تو شاهی و گر اژدهاپیکری /// بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تو راست /// چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟...». [۳۱]

از این اعتراض کاوه چنین برمی‌آید که رسمِ قربانی کردن جوانان برای دادنِ مغز سرشان به ماران ضحاک، تنها در یک کشور از هفت کشور اجرا می‌شده و مردمان شش کشور دیگر از این ظلم برکنار بوده‌اند. در این بخش از شاهنامه نامی از فرزند کاوه به میان نیامده است، اما در «شاهنامه ثعالبی» نام این پسر، «قارن» ذکر شده است. [۳۲] 

 تندیس کاوه در اصفهان

به هرروی اعتراض دادخواهانه‌ کاوه آن‌چنان قاطع و راستین است که ضحاک یارای مخالفت با او را در خود نمی‌بیند؛ پس فرزند کاوه دادخواه را آزاد می‌کند، اما از مرد آهنگر می‌خواهد که او نیز مانند مقامات و سرانِ مملکت، گواهی دادگری ضحاک را امضا کند. این درخواست بی‌شرمانه آتش طغیان کاوه دادخواه را تیزتر می‌کند و از زبونی و ذلتِ سرانی که آن محضر را تأیید کرده‌اند، خشمگین‌تر می‌شود:

«چو برخواند کاوه همه محضرش /// سَبُک [۳۳] سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای‌مردانِ دیو /// بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی /// سپردید دل‌ها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا /// نه هرگز براندیشم [۳۴] از پادشا

خروشید و بَرجَست لرزان ز جای /// بدرّید و بسپرد محضر به پای...». [۳۵]

این چند بیتی که حکیم فردوسی از زبان کاوه سروده است، حکمتی ناب در خود دارد که تنها منحصر به روزگار اسطوره‌ای ضحاک و فریدون و کاوه نیست؛ حرف همۀ روزگاران از دیروز تا امروز است. کاوه، بر مقامات و مسئولان و کارگزاران حکومت ضحاک که از ترس او، به‌دروغ بر عدل آن ماردوشِ مغزِ مردمان‌نوش گواهی داده‌اند می‌تازد، که چرا از خداوند متعال و مالکِ مطلق جهان (گیهان خدیو) نمی‌ترسند و با سرپوش نهادن بر ظلمِ ظالم، خود را مستحق عذابِ دوزخ کرده‌اند؟ به همین دلیل است که آنان را «پایمردانِ دیو» یعنی یاوران و همدستانِ دیو می‌خواند. درواقع کاوه با این خطاب، همه آن کارگزارانی که ظلمِ ضحاک را عدل جلوه داده‌اند، در ستمِ آن خونخوار شریک و همدست دانسته است و حق نیز همین است.

به‌راستی اگر زیردستان و مسئولانی که از مافوقِ خود دستور می‌گیرند، ترسِ از دست دادنِ مقام و قدرت و ثروت و آبرو و حتی جان را که همگی فانی و زودگذر است، به ترس از خداوند یگانه و عذاب جاویدانِ دوزخ بفروشند و در برابر فرمان‌ها و اوامرِ نابجا، ستمگرانه و خلافِ قانون و شرع و وجدانِ برخی از صاحب‌قدرتان بایستند، این همه ظلم و جنایت در جهان به‌وقوع خواهد پیوست؟ و الحق که آزادگی زینتِ مردانِ مرد است که حاضرند از همه هستی خویش بگذرند اما سرِ سوزنی پا روی حق نگذارند.

رویارویی خیر و شر

داستان را پی بگیریم؛ کاوه دست فرزند خود را می‌گیرد و از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید و آن چرمِ روپوش‌مانندی که هنگام کوبیدن بر آهن بر پای خویش می‌افکنده را بر سر نیزه می‌کند. بدین ترتیب او با این کارِ خود نشانِ قیام علیه ظلم ضحاک را برمی‌افرازد و مردمِ ستمدیده نیز گرد او می‌آیند و علیه ماردوش سر به طغیان برمی‌دارند. کاوه که از جایگاه و تبار فریدون آگاه است، همراه با انبوه یارانِ خویش نزد او می‌آید. فریدون هم که حالا شانزده ساله شده است، وقتی سرگذشت خویش و آنچه بر سر پدرش رفته را از زبان مادر می‌شنود، یک‌سره به نابودی ضحاک می‌اندیشد؛ پس چرم پاره‌ کاوه را به گوهر و زر و دیبای رومی می‌آراید و همین چرمِ گوهرنشان می‌شود نشانِ ملّی ایرانیان؛ نشانی که از آن با عنوان «درفش کاویان» یاد شده است.

فریدون و کاوه و یارانشان بر ضحاک می‌شورند. فردوسی از دو برادرِ بزرگ‌تر فریدون نیز یاد کرده است که با او همراه می‌شوند؛ این دو برادر «کیانوش» و «پرمایه» نام دارند. فریدون خود را به کاخِ ضحاک که در تختگاهِ او، بیت‌المقدس (کَنگ دژ هوخت)، واقع شده است، می‌رساند و با شکستنِ طلسم ضحاک، به کاخ درمی‌آید. ضحاک در کاخ نیست، اما فریدون با گُرز گاوساری که در دست دارد پس از تار و مار کردن نگاهبانان و جادوان و نرّه‌دیوان قصر، «ارنواز» و «شهرناز»، دو خواهر جمشید را که ضحاک به بیداد از آن خود کرده بود، را نوید روزگاری تازه می‌دهد و بر تخت پادشاهی گیتی تکیه می‌زند.

خواهران جمشید فریدون را آگاه می‌کنند که ضحاک به سوی هندوستان رفته و به‌زودی بازخواهد گشت. در این میان، پیشکار کاخِ ضحاک، «کُندرو»، وقتی فریدون را تکیه‌زده بر تخت پادشاهی می‌بیند، به‌ظاهر از درِ طاعت درمی‌آید و خود را مطیعِ فریدون نشان می‌دهد، اما در فرصتی، خود را به ضحاک می‌رساند و او را از ماجرا آگاه می‌کند. ضحاک با سپاهی گران به سوی تختگاه حرکت می‌کند. فریدون نیز سپاه انبوه خویش را در برابر او می‌آراید. مردمانِ خسته از ستمِ ضحاک، همه به افریدون می‌پیوندند. ضحاکِ شکست‌خورده به قصر خویش می‌گریزد و درحالی‌که قصد دارد، شهرناز و ارنواز را بکشد، ناگهان فریدون سر می‌رسد و با گرز گاوسار خویش بر سر آن اژدهادوش می‌زند و همین‌که می‌خواهد او را بکشد، سروش آسمانی سرمی‌رسد و او را از کشتن ضحاک بازمی‌دارد. سروش به فریدون می‌گوید که هنوز زمان مرگ ضحاک فرانرسیده است. پس فریدون به موجب حکمِ سروش، ضحاک را به دماوند می‌برد و او را در کوه زندانی می‌کند.

 به بند کشیدن ضحاک

آنچه در سطرهای پیشین آمد، روایت فردوسی از فرجامِ ضحاک در نبرد با فریدون بود که به‌اختصار بیان شد؛ اما در دیگر متون و منابع نیز روایت‌هایی درباره رویارویی این‌دو بیان شده است. ثعالبی آورده است که «افریدون پوست بدنش [یعنی بدن ضحاک] را سوراخ و بِدان مهارش کرده، به قلّه دماوند برد و در چاهی محبوسش کرد. بعضی از روایات حاکی است که فریدون او را می‌‎کشد و ضحاک او را می‌گوید: تو به‌خاطر جدّت، جَم، مرا می‌کشی؟ فریدون می‌گوید: این که برای تو افتخار بزرگی است، ولی من تو را به‌خاطر یک دندۀ گاو برمایه می‌کشم». [۳۶]

در کتابِ «فرهنگ اساطیر و داستان‌واره‌ها در ادب فارسی» آمده است که «اساس داستان معروف غلبه فریدون بر ضحاک، به اساطیر کهن مربوط می‌شود و موضوع آن، کشمکش قوای طبیعت است. به‌موجب «اوستا» ضحاک دیوی با سه دهان و سه سر و شش چشم و هزار دست است که از جانب اهریمن برای ویران ساختن گیتی به وجود آمد و برای نیل به مقصود، برای خدایانی چون ناهید و وایو، گلّه‎های گاو و اسب قربانی کرد. فریدون با او به مقابله برخاست و از خدایان یاری خواست و سرانجام ضحاک را مغلوب ساخت و فَرّ را به دست آورد». [۳۷]

ضحاک پس از اسارت / ناله‌هایی که از دماوند به گوش می‌رسد

در ادبیات زرتشتی و متون پهلوی، ماجرای ضحاک با به‌بندکشیده‌شدنش، پایان نمی‌یابد؛ در این متون، ضحاک وجهه‌ای آخرالزمانی هم دارد که عاقبت روزی آزاد می‌شود و دوباره گیتی را به ستم و گناه می‌آلاید. بر اساس روایت‌هایی که در متن‌های پهلوی درباره‌ فرجام ضحاک پس از اسارت در کوه دماوند آمده است، ضحاک که در هزارۀ دومِ گیتی به پادشاهی می‌رسد، وقتی در دماوند بازداشته می‌شود، هزاران سال در اسارت می‌ماند تا اینکه در ششمین هزاره از هزاره‌های عالَم که به هزاره اوشیدرماه (هوشیدرماه) موسوم است، از بند رها می‌شود و دوباره تباهی را در گیتی می‌گستراند. در این هزاره، اوشیدرماه، یکی از سه فرزند زرتشت و یکی از موعودان آیین زرتشتی، به گیتی خواهد آمد.

طبق آنچه دکتر ژاله آموزگار، محقق برجسته زبان‌های باستانی، از روایات پهلوی نقل کرده است، «در هزاره اوشیدرماه ضحاک از بند رها شود و فرمانروایی خود را بر دیوان و مردم از سر گیرد و گوید که هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، بیاورید تا او را بجوم. آب و آتش و گیاه شکایت به اورمزد برند. اورمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود و به او فرمان دهد که برخیز و ضحاک را بکش. روان فریدون گوید من کشتنِ او نتوانم. به نزد گرشاسپ روید. اورمزد با امشاسپندان روانِ گرشاسپ را برانگیزانند. او ضحّاک را بکشد. در این مدت ضحّاک آن‌قدر زمان می‌یابد که یک‌چهارم چهارپایان اهل ایرانشهر را بخورد.

در «زند وهمن یسن» آمده است که دیو اشموغی (= الحاد و بددینی) در بالای کوه دماوند به سوی بیوراسب می‌رود و او را که هنوز ترس از فریدون دارد، ترغیب می‌کند که بند بگسلد؛ و خود نخست بندِ اولِ او را می‌گشاید تا بیم از دل او ببرد. ضحاک جرئت می‌یابد و بعد از گشودن بندِ نخست، دیو اشموغ را می‌بلعد و سپس به جهان می‌تازد و گناه می‌کند. یک‌سوم از مردم و گاو و آفریدگان دیگرِ اورمزد را می‌بلعد و آتش و آب و گیاه را نابود می‌کند. آنان شکایت به اورمزد می‌برند و از او می‌خواهند که فریدون را زنده کند تا اژدهاک را بکشد. دادار اورمزد روان سام گرشاسپ را برانگیزاند و او به مقابله اژدهاک رود و گرز بر او کوبد و او را بکشد». [۳۸]

روایت‌هایی که درباره اسارتِ ضحاک در دماوند و زنده بودن او در متون نقل شده، رفته‌رفته طی سال‌ها و سده‌ها رنگی عامیانه نیز به خود گرفته است و همین افسانه‌های عامیانه وقتی با ویژگی‌های زمین‌شناسیِ قله آتش‌فشانی دماوند که بخاراتی نیز همواره از آن متصاعد بوده است، در هم آمیخته شده، قصه‌ها و حکایت‌های جالبی را پدید آورده است. یاقوت حَمَوی، جغرافی‌دان و جهانگردِ نامدار سده ششم و هفتم هجری، در کتابِ «مُعجَمُ‌ البُلدان» خویش یکی از این قصه‌های عامیانه درباره ضحاک و دماوند را آورده است.

یاقوت نوشته است که مِسعَر پسر مُهَلهَل، در سفرنامه خود چنین نگاشته که شماری از مردمان «چنین می‌پندارند که افریدون پادشاه، بیوراسب را در آنجا زندانی کرده است. همواره دودی از یک غار آن کوه برمی‌خیزد که توده مردم می‌گویند آن، نَفَسِ ضحاک است؛ و از این رو برخی در آن غار آتش نیز می‌بینند و می‌گویند که آن آتش چشمان او است؛ و همواره زوزه‌های ضحاک از آن غار شنیده می‌شود؛ و من (مسعرِ مهلهل) داستان را باور کرده، بر کوه بَرشدم و با رنج بسیار و با به خطر انداختن خود تا نیمه راه رسیدم و گمان نمی‌کنم کسی از آنجا که من رسیدم، بالاتر رفته باشد؛ بلکه هیچ انسان بدانجا نرسیده است. از آنجا که نگاه می‌کردم، چشمم به چشمه‌ای گوگرد افتاد که دورادور آن را گوگرد منجمدشده پُرکرده بود و هرگاه آفتاب طلوع می‌کرد، از درون دهانه آن، آتشی دیده می‌شد و در کنار آن جویی به درون کوه روان بود. بادهای گوناگون بر این کوه می‌وزد و صداهای ناهنجار با آهنگ‌های موزون به گوش می‌رسد که گاهی صدای شیهه اسب و گاهی مانند عرعر خر، گاه مانند صدای انسان دور به گوش فرامی‌رسد. آدمی آن را به صورت صدای بلند می‌شنود، لیکن از آن چیزی نمی‌فهمد. آدمی چنین می‌اندیشد که صدای خیالی است و زمزمه انسانی. آن دود که می‌پندارند نَفَسِ ضحاک است، همان بخار گوگرد است که از آن دهانه بیرون می‌آید و این گمان درست است». [۳۹]

ارجاع‌ها:

۱. «التفهیم لاوائل صناعة التنجیم»؛ ابوریحان بیرونی؛ تصحیح استاد جلال‌الدین همایی؛ تهران: بابک؛ ۱۳۶۲؛ ص ۲۵۴.

۲. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۲۷.

۳. «لُبّ التواریخ»؛ یحیی بن عبداللطیف قزوینی؛ تصحیح هاشم محدّث؛ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ ۱۳۸۶؛ ص ۴۹.

۴. مجمل‌التواریخ و القصص؛ نویسنده ناشناس؛ تصحیح ملک‌الشعرای بهار؛ تهران: کلالۀ خاور؛ ص ۲۶.

۵. مقاله‌ «ضحّاک»؛ ژاله آموزگار؛ در مجموعه مقالات فردوسی و شاهنامه‌سرایی؛ تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی؛ ۱۳۹۰؛ ص ۳۵۱ و ۳۵۲.

۶. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۲۲.

۷. معنی عبارت: معده، شیطانی مردود و رانده‌شده است.

۸. «شاهنامۀ ثعالبی»؛ ابومنصور عبدالملک بن محمد ثعالبی؛ ترجمه محمود هدایت؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۵؛ ص ۹.

۹. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۲۴.

۱۰. مار بزرگ را اژدها گویند.

۱۱. تاریخنامه طبری (معروف به تاریخ بلعمی)؛ ابوعلی محمد بلعمی؛ تصحیح محمد روشن؛ تهران: سروش؛ ۱۳۷۸؛ ج ۱، ص ۱۰۲.

۱۲. ترساندن و به هول و هراس انداختنِ دیگران.

۱۳. «فارسنامه»؛ ابن بلخی؛ تصحیح رینولد نیکولسون؛ تهران: دنیای کتاب؛ ۱۳۶۲؛ ص ۳۵.

۱۴. رک: «المعجم فی آثار ملوک العجم»؛ شرف‌الدین فضل‌الله قزوینی؛ تصحیح احمد فتوحی‌نسب؛ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ ۱۳۸۳؛ ص ۱۳۵.

۱۵. رک: «لُبّ التواریخ»؛ یحیی بن عبداللطیف قزوینی؛ تصحیح هاشم محدّث؛ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ ۱۳۸۶؛ ص ۴۹.

۱۶. نام و منصب این دو تن در برخی از متن‌های دیگر به ریخت‌هایی متفاوت آمده است. به‌مَثَل استاد ابوریحان بیرونی در «التفهیم لاوائل صناعة التنجیم» نام یکی از این دو مرد را به صورت «ارمائیل» آورده و او را وزیر «نیک‌دل و نیک‌کردارِ» ضحاک معرفی کرده است («التفهیم لاوائل صناعة التنجیم»؛ ابوریحان بیرونی؛ تصحیح استاد جلال‌الدین همایی؛ تهران: بابک؛ ۱۳۶۲؛ ص ۲۵۸).

۱۷. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۲۷.

۱۸. جنگی به معنی مردِ جنگجو است.

۱۹. یعنی از آن سه جنگجو، دو نفر بزرگ‌تر بودند و نفر میانی از بقیه کوچک‌تر و جوان‌تر بود.

۲۰. گرُزِ گاوسار؛ گرزی که سر آن به شکل سر گاو ساخته شده باشد.

۲۱. دمنده، خشمگین.

۲۲. پالهنگ هم به ریسمان و کمندی اطلاق می‌شود که به لگام اسب بندند و اسبِ یدکی (جَنیبت) را به‌وسیله آن به دنبالِ خود کِشند و راه آورند و هم به معنی طوق و یوغی است که به دور گردن اندازند، مانند قلّاده سگ (رک: لغت‌نامه دهخدا. «پالهنگ»). در اینجا منظور این است که ضحاک دید که آن جنگیان به گردنِ وی ریسمانِ اسارت افکندند.

۲۳. یعنی از ترس آرام و قرار نداشت.

۲۴. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۲۹.

۲۵. «شاهنامۀ ثعالبی»؛ ابومنصور عبدالملک بن محمد ثعالبی؛ ترجمه محمود هدایت؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۵؛ ص ۱۴.

۲۶. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۳۱.

۲۷. به زنهار داشتن یعنی امان دادن و پناه دادن.

۲۸. همان. ج۱، ص ۳۲.

۲۹. «شاهنامۀ ثعالبی»؛ ابومنصور عبدالملک بن محمد ثعالبی؛ ترجمه محمود هدایت؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۵؛ ص ۱۵.

۳۰. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۳۴.

۳۱. همان. ج۱، ص ۳۵.

۳۲. رک: «شاهنامۀ ثعالبی»؛ ابومنصور عبدالملک بن محمد ثعالبی؛ ترجمه محمود هدایت؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۵؛ ص ۱۶.

۳۳. به‌سرعت. بی‌درنگ.

۳۴. یعنی نمی‌ترسم.

۳۵. «شاهنامه فردوسی»؛ براساس نسخه چاپ مسکو؛ تهران: هرمس؛ ۱۳۸۲؛ ج۱، ص ۳۵.

۳۶. رک: «شاهنامۀ ثعالبی»؛ ابومنصور عبدالملک بن محمد ثعالبی؛ ترجمه محمود هدایت؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۵؛ ص ۱۶.

۳۷. «فرهنگ اساطیر و داستان‌واره‌ها در ادب فارسی»؛ محمدجعفر یاحقی؛ تهران: فرهنگ معاصر؛ ۱۳۸۸؛ ص ۶۳۵.

۳۸. مقاله‌ «ضحّاک»؛ ژاله آموزگار؛ در مجموعه مقالات فردوسی و شاهنامه‌سرایی؛ تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی؛ ۱۳۹۰؛ ص ۳۵۴ و ۳۵۵.

۳۹. «معجم البلدان»؛ یاقوت حموی؛ ترجمه علی‌نقی منزوی؛ تهران: پژوهشگاه سازمان میراث فرهنگی؛ ۱۳۸۳؛ ج ۲، ص ۴۰۳.

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه