سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی؛ نگاهبان قصه‌ها

سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی؛ نگاهبان قصه‌ها

 قصه‌های عامیانه ایرانی در نظر استاد سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی گنجی بی‌بها بود و به همین دلیل، وی سرمایه عمر خویش را در راه حفاظت از چنین میراث گرانبهایی هزینه کرد. به باور او قصه‌های ایرانی یکی از کهن‌ترین نمونه‌های اصیل تفکر و تخیل مردم این سرزمین و نشان‌دهنده کیفیت زندگی و مباحث ذهنی و شادی و اندوه ایرانیان به شمار می‌آید.

سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی (۱۳۰۰ تا ۱۳۷۲ خورشیدی)، نامی است که با خیال راحت می‌توان آن را مترادف دانست با این عبارت: «عشق به ایران و جلوه‌های فرهنگش». شاید مخاطبِ این سیاهه با خود بگوید، که این، ادّعایی است پُراغراق نسبت به یکی از نویسندگان و محققان زبان فارسی و فرهنگ ایرانی که چون سال‌ها است به رحمت حق پیوسته، قلمِ مدحِ ما ایرانیانِ عادت‌کرده به مرده‌پرستی، نام او را در «عشق به ایران و جلوه‌های فرهنگش» پُررنگ‌تر نوشته است. اما به‌راستی چنین نیست! زیرا مردمانی که عمرِ خویش را بر سر هدفی والا می‌گذراند، بی‌نیاز از اغراق و مبالغه‌های مرسوم هستند. اگر ما جزو آن دسته از ایرانیان هستیم که اِنجوی شیرازی را نمی‌شناسند و آثارش را هم نخوانده‌اند، باز همین‌که عنوان کتاب‌های او را از نظر بگذرانیم به‌احتمال به‌ بی‌راه نبودنِ این رابطه‌ معنایی بین «سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی» و «عشق به ایران و جلوه‌های فرهنگش» گواهی خواهیم داد. اینها، نامِ کتاب‌های استاد اِنجوی شیرازی است:

«فردوسی‌نامه» (مجموعه‌ای در سه مجلدِ «مردم و فردوسی»، «مردم و شاهنامه» و «مردم و قهرمانان شاهنامه»)؛ «گنجینه فرهنگ مردم» که در پنج دفتر فراهم آمده است (چهار مجلد که ذیل عنوان «قصه‌های ایرانی» تدوین شده: «گل به صنوبر چه کرد؟»، «دختر نارنج و ترنج»، «گل بومادران» و «عروسک سنگ صبور». دفتر پنجم این مجموعه نیز «تمثیل و مثل» نام دارد)؛ «جشن‌ها و آداب و معتقدات زمستان»؛ «ریشه‌های تاریخی امثال و حِکَم»؛ «گذری و نظری در فرهنگ مردم»؛ «مکتب شمس»؛ «دیوان حافظ شیرازی» (تصحیح) و «سفینه غزل».

بیست و پنجم شهریور ماه، سالگرد روزی است که سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی که «نجوا» را نام هنری خود برگزیده بود، راهی سرای باقی شد. به همین مناسبت، خالی از لطف نیست اگر به بخشی از تلاش‌های علمی و ادبی او، که همانا جمع‌آوری داستان‌های عامیانه فارسی است، پرداخته شود.

قصه‌هایی از زبان همه مردم ایران

بخش مهمی از فعالیت‌های پژوهشی مرحوم استاد سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی به کوشش‌های وی در جمع‌آوریِ قصه‌های عامیانه شفاهی بازمی‌گردد که در هر گوشه و کنارِ این سرزمین، بسته به محیط جغرافیایی و گستره فرهنگیِ بومیِ آن ناحیه، نسل به نسل انتقال یافته و بر زبان مادربزرگان و پدربزرگان یا مادران و پدران جاری شده و در گوشِ کوچکترها خوانده شده است. مجموعه «قصه‌های ایرانی» که هر چهار مجلّدِ آن، جزوی است از مجموعه‌ پنج دفتریِ «گنجینه فرهنگ مردم»، دربردارنده همین قصه‌های عامیانه جاری بر زبانِ مردمان جای جای ایران زمین است.

سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی (نجوا) که از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۸ در چهارشنبه شب‌های رادیو، با مخاطبان خویش به سخن می‌نشست، از همین قابلیتِ ارتباط با مخاطب که رادیو در اختیار او نهاده بود، بهترین بهره را برد تا قصه‌های عامیانۀ در معرض زوال را از سراسر ایران جمع‌آوری کند. استاد اِنجوی البته برای این کارِ گردآوری قصّه‌ها، قیدهایی هم گذاشته بود تا قصه‌هایی که مخاطبان برای او می‌فرستند، هرچه بیشتر دست‌نخورده و اصیل باقی بماند.

 وی در سرآغاز کتابچه‌ای که حکم شیوه‌نامه جمع‌آوری داستان‌های عامیانه را دارد، نوشته است: «این نوشته را چند بار با حضور ذهن و دقت فراوان بخوانید. / درود به آموزگاران، دبیران، سپاهیان دانش و بهداشت و ترویج و آبادانی و دانشجویان و دهقانان و پیشه‌وران و کارگران و کلیه دوستانی که با برنامه «فرهنگ عامیانه» همکاری می‌کنند». [۱]

آنانی که قصه‌های عامیانه را به برنامه رادیویی استاد اِنجوی می‌فرستادند، مردمی بودند از همه قشر که نه تحصیلات مرتبط داشته‌اند و نه تجربه پژوهش‌های علمی و ادبی؛ اغلب آنان مردان و زنانی بوده‌اند کشاورز، دانش‌آموز، آموزگار، خانه‌دار، کارگر، دامدار، پیشه‌ور و...؛ با این حال مرحوم اِنجوی به‌درستی آنان را «همکار» خطاب می‌کند تا هم قدردانی خود را نسبت به گام مهمی که آن مردمان در راه فرهنگ سرزمینشان برداشته‌اند، نشان دهد و هم اهمیتِ این کار را به خود آنان بنمایاند. شیوه‌نامه‌ای را هم که وی برای این کار مهم تدوین کرده بود، نشانگر اهمیت والای این حرکتِ به‌واقع ملّی در نظر آن مردِ عاشق ایران است. در بخشی از این شیوه‌نامه آمده است:

«در نوشتنِ فولکلورِ هر نقطه، حتی آبادی یا ولایتِ خودتان، هرگز به حافظه و هوش اعتماد نکنید. پرسیدن از بزرگترها و کمک گرفتن از پیران و سالخوردگان ننگی ندارد که بعضی‌ها از پرسیدن اجتناب دارند. این کار ننگ که ندارد، سهل است بلکه واجب و لازم و خیلی هم مفید و پسندیده است... .

لحن هیچ مطلبی را ادبی و «قلمبه سلمبه» نکنید و یادتان باشد که ما مطالب عامیانه و فرهنگ تودۀ مردم را جمع‌آوری می‌کنیم؛ پس طرز بیان شما هرقدر به حرف‌زدن معمولی مردم نزدیک‌تر باشد، بهتر و صحیح‌تر است. مخصوصاً از استعمال افعال وصفی [۲] که غلطِ رایج است، پرهیز کنید... .

در هیچ مطلبی دخل و تصرّف نکنید و آنچه از پیران و سالخوردگان شنیده‌اید و می‌شنوید، همان را عیناً و بی‌کم و کاست به حافظه بسپارید و بعد روی کاغذ بیاورید و به حدّی دقت به خرج دهید که یک کلمۀ آن را پس و پیش نکنید. مثالی را که بارها گفته‌ایم، اینجا باز تکرار می‌کنیم که: دقتِ یک گردآورنده فرهنگِ عامیانه درست باید شبیه دقت و حساسیت دوربین عکاسی یا دستگاه ضبط صوت باشد... .

زینهار زینهار از آوردن کلمه‌های فرنگی در نوشته عامیانه. پرهیز پرهیز از امضاکردن به خط فرنگی...». [۳]

حاصل یک عمر تلاشِ اِنجوی گنجینه‌ای بی‌نظیر است

استاد منصور رستگار فسایی، محقق و استاد نامدار زبان و ادبیات فارسی در مقاله‌ای که در سال ۱۳۷۲ و به مناسبتِ وفات سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی نگاشته، ضمن یادکردن از کار بزرگِ هم‌دیاریِ خویش از برنامه رادیویی او که پیونددهنده اِنجوی و «همکارانش» در سرتاسر ایران بود، نوشته است: «گوش دادن به رادیو تهران در سال‌های دوم دهه چهل، یکی از سرگرمی‌های همیشگی ما بود. شب‌ها طولانی و بی‌تنوّع بود و ما همیشه منتظر بودیم تا در برنامه «فرهنگ مردم» صدای «نجوا» را بشنویم؛ صدایی گرم و صمیمی که اگرچه سیاق گفتار تهرانیان را پذیرفته بود، هنوز رگه‌هایی از شیرین‌زبانی شیرازی را در خود داشت. نجوا برای مردم از اهمیت فرهنگ سخن می‌گفت و از شنوندگان خود می‌خواست تا افسانه‌ها و قصه‌ها و حکایاتی را که از گذشتگان و گذشته‌های دور و نزدیک به خاطر دارند، برای او بفرستند تا به نام خودشان از رادیو بخواند و طبعاً در هر هفته تعداد زیادی افسانه و قصه و ضرب‌المثل و روایت از عادات و آداب و رسوم مردم نواحی مختلف سرزمین عزیزمان، ایران، به دست او می‌رسید که با سلیقه و با زبانی شیرین و رسا، صادقانه و بی‌ریا برای مردم تعریف می‌کرد و بدین ترتیب هر هفته بر تعداد شنوندگان برنامه‌اش افزوده می‌شد.

دکتر منصور رستگار فسایی

در آن سال‌ها صدای نجوا و این برنامه، یک حادثه مهم به حساب می‌آمد، زیرا در این برنامه به‌راستی با مردم از مردم و دردها و امیدها و سنت‌ها و علایق قلبی و دیرین آنها سخن می‌رفت و مجری برنامه مردی بود که با حُسنِ ذوق و طبع سلیم و روشن‌بینی خاص خود به شناخت و احیای ارزش‌های تودۀ مردم میان بسته بود و می‌دانست که برنامه او تنها یک سرگرمی نیم‌ساعته و گذرا و فراموش‌شدنی نیست؛ بلکه او ارزش خاطرات قومی و آنچه را که حاصل ناخودآگاه جمعی مردم بود، به توده‌های علاقه‌مند یادآور می‌ساخت و روش حفظ و نگهداری و جمع‌آوری آنها را به ایشان می‌آموخت». [۴]

اولریش مارزُلف، اسلام‌شناس و ایران‌شناس نامدار آلمانی هم که پژوهش‌های بسیاری درباره قصه‌ها و فرهنگ عامیانه مسلمانان، به‌ویژه ایران، انجام داده و کتابِ «ریخت‌شناسی قصه‌های پریانِ» او بسیار معروف است، درباره مجاهدتِ عالمانه مرحوم استاد اِنجوی در تدوین و حفظ قصه‌های عامیانه ایرانی زبان به تحسین گشوده و درباره توانِ مدیریتی وی در سامان دادن به این کار مهم یادآور شده است که «اِنجوی سازماندهی بود فوق‌العاده توانا و فردی متعهد. با مجموعه‌ای از قابلیت‌های نادر که در وجود خود داشت، هم می‌توانست مردم ساده روستایی خارج شهری را که قسمت اعظم شنوندگانش از آنها تشکیل می‌شد، بر سر شوق آورد و به برنامۀ خود جلب کند و هم قادر بود که مقدار هنگفت موادّ مکتوبی را که دریافت می‌کرد، به‌صورت منظّم مورد نقد و بررسی قرار دهد. او که خود مستقیماً در رشتۀ دانش مردم درس نخوانده بود، هم در آن واحد، متونی را با درجه بالایی از اصالت گرد آورد و هم شک و نگرانی بدوی روشنفکرانی را که می‌پنداشتند پرداختنِ جدّی به میراثِ فرهنگی عوام کاری است منسوخ و عقب‌مانده، از بین بُرد». [۵]

اولریش مارزلف

مارزلف همچنین درباره ارزش و اهمیت کار استاد اِنجوی و نیز محبت و رابطه صمیمانه‌ شکل‌گرفته بین او و مخاطبان برنامه‌اش، همان‌ها که قصه‌ها را برایش می‌فرستادند، چنین یادآور شده است: «حاصل یک عمر تلاش و کوشش اِنجوی گنجینه‌ای است که در کشورهای اسلامی خاور نزدیک مانندی ندارد و از اهمیت آن برای فرهنگ مردمی ایران و فرهنگ به معنی اعم، هرچه بگوییم به راه مبالغه نرفته‌ایم. اینکه دَه دوازده گاوصندوق، مالامال از پرونده و پوشه، خلاصه‌فرست‌های فراوان با مکاتباتی که به‌دقت تمام مرتب شده‌اند و تعداد بی‌شماری از ارواق دست‌نویس با متون متفاوت، اطلاعات، اظهارات، توصیف‌ها و قصه‌ها فراهم آمده، نه‌تنها مدرک و سندی است از شخصیت محققی فوق‌العاده و برجسته، بلکه در عین حال حاکی از روابط صمیمانه و محبّت‌آمیز همکاران مقاله‌نویسان نسبت به «نجوا» نیز است که صدها شیء موردِ مصرف روزانه، یادگاری و متعلّق به شخص خود را برایش می‌فرستادند». [۶]     

چرا اِنجوی برای قصه اهمیت فراوانی قائل بود؟

استاد اِنجوی شیرازی برای قصه ارزشی بسیار قائل بود، به‌حدّی که حتی آن را از جهتی بر تاریخ نیز برتری داده است. به باور وی گرچه «قصه را سَنَدی معتبر نمی‌شناسند و افسانه‌اش می‌خوانند، اما همین افسانه به‌مراتب، از تاریخ گویاتر و صادق‌تر است. «گویاتر» است، زیرا لبریز از تخیلات و اوهام و سرشار از باورهای قومی و دینی جوامع و آیینه جهان‌بینی، آرزوها، بیم‌ها، امیدها و بیان‌کننده تلاش مداومی است که آدمیزاد برای رسیدن به مقاصد و مرادهای خود به کار بسته است؛ و از این‌رو «صادق‌تر» از تاریخ است که اغراض قومی و سیاسی آن را تیره نکرده است... . و بهترین هنرمندان و نویسندگان جهان آن گروهی هستند که از افسانه‌ها و سنت‌ها و زندگی مردم الهام گرفته‌اند. در قرون گذشته نیز هر صاحب‌اثری که با مردم نزدیک‌تر بوده، اثرش مطبوع‌تر و مقبول‌تر افتاده است. کتاب «سمک عیّار» و «دیوان خاقانی» و آثاری از این دست، حتی «رِحلۀ ابن‌بطوطه» [۷] در آنجا که سخن از مردم ایران می‌گوید، صد بار بهتر و روشن‌تر و گویاتر از «تاریخ وصّاف» و «تاریخ جهانگشای جوینی» و مانند اینها ما را با ساکنان این مرز و بوم در قرون گذشته آشنا می‌کنند. بالزاک [۸] بیش از میشله [۹] بینش و عادات و رسوم و هیجان‌های روحی ملّت فرانسه را نشان می‌دهد». [۱۰]

قصه‌های عامیانه ایرانی در نظر استاد اِنجوی شیرازی گنجی بی‌بها می‌نمود و به همین دلیل بود که وی سرمایه عمر خویش را در راه حفاظت از چنین میراث گرانبهایی هزینه کرد. به باور او «قصه‌های ایرانی یکی از کهن‌ترین نمونه‌های اصیل تفکر و تخیل مردم این سرزمین و نشان‌دهنده کیفیت زندگی و مباحث ذهنی و شادی و اندوه این قوم به شمار می‌آید. مردم این مرز و بوم، از روزگاران بسیار دور پندارها، باورها، افکار، آرزوها و تجربه‌های خود را در قالب قصه ریخته و آن را مانند گوهری نایاب و عزیز به مرور تراش داده‌اند و سطوحی بر آن افزوده و اجزایی از آن کاسته‌اند تا سرانجام به این شکل زیبای تحسین‌انگیز درآمده و به دست ما رسیده است که هرکدام از آنها در عین سادگی و صفای بی‌پیرایه، چنان لطیف و دلکش است که خواننده و شنونده را بی‌اختیار مجذوب می‌سازد... .

از دیدگاه دیگر، افسانه‌های ایرانی نقاشی دقیقی است از آنچه در طی تاریخ بر مردم این سرزمین گذشته است، یعنی همان‌طور که بسیاری از حقایق تلخ را در قالب مثل‌ها و تمثیل‌ها ریخته‌اند، خیلی از وقایع تاریخی را هم که نمی‌توانسته‌اند در تواریخ رسمی ثبت و ضبط کنند، به شکل قصه درآورده‌اند تا از میان نرود. چون زورمندان و صاحبان قدرت به مردم رخصت سخن گفتن و مجال خوب و بد کردن ندهند، حقایق لباس قصه می‌پوشند و به دام و دد منسوب می‌شوند. قصه معروف «جغد و ویرانه» و سخن آخر جغد نر که به جغد ماده می‌گوید:

گر مَلِک این است و چنین روزگار /// زین دِهِ ویران دهمت صدهزار

حقیقتی است مربوط به دوران سلطنت بهرام دوم، پادشاه ساسانی، [۱۱] که در قالب افسانه ریخته شده است». [۱۲]

در دبّه، در دبّه - تو دبّه، تو دبّه

امروز با گسترش انواع و اقسام ارتباطات مجازی، بچه‌های کمتری این بخت را دارند که شب ها را با قصه‌هایی از زبان مادر و پدر و یا مادربزرگ و پدربزرگ بیارامند و به عالمِ رؤیا سفر کنند، با این‌حال فراوانند مردان و زنان و پدران و مادرانی که شاید خود اهل قصه‌گویی برای فرزندانشان نباشند، اما تجربه شیرینِ شنیدنِ قصه‌ها و افسانه‌های عامیانه را در روزگار کودکی و نوجوانی دارند. به‌منظور اینکه برای این دسته از مخاطبان تجدید خاطره‌ای بشود، چه بهتر که این سیاهه با یکی از قصه‌های عامیانه‌ای که به همتِ مردانه و عالمانه مرحوم استاد سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی، برایمان ثبت و حفظ شده است، پایان یابد.

قصه کوتاهی که در ادامه می‌خوانید، از دفتر نخستِ مجموعه «قصه‌های ایرانی» (دختر نارنج و ترنج) انتخاب شده است. طبق توضیحِ کتاب، این قصه را که «در دبّه، در دبّه - تو دبّه، تو دبّه» نام دارد، آقای علی‌اکبر صیادی (پانزده ساله و محصّل) از آقای حسن قاسمی (پنجاه و چهارساله و کشاورز) نقل کرده و برای برنامه رادیویی «فرهنگ مردمِ» روان‌شاد اِنجوی شیرازی فرستاده است. هر دو عزیز اهل روستای فراغه، از توابع شهرستان آباده در استان فارس بوده‌اند. البته باید توجه داشت که قصه‌های این مجلد از «قصه‌های ایرانی» بین خرداد ماه ۱۳۴۶ تا اسفندماه ۱۳۵۱ گردآوری شده است. بنابراین، نقل‌کننده و راوی این قصه، اگر در قید حیات باشند، امروز یکی مردی است در حدود هفتاد ساله و دیگری پیرمردی باید باشد با سن و سالی افزون بر صد سال.

این نکته نیز درخور توجه است که از این قصه، روایت‌های دیگری که هریک برآمده از گوشه‌ای از خاک ایران است نیز در کتاب نقل شده. عنوان و ناحیه جغرافیایی شش روایتِ دیگر این قصه از این قرار است: «کچل و سفره و ترکه و انگشتر حضرت سلیمان (ع) / درود، استان لرستان»؛ «قلاغه و مرد باقالی‌کار / اصفهان»؛ «گرگ و سفره / تبریز»؛ «علی باقالوکار / شهرضا، استان اصفهان»؛ و «کدو بدر / گلپایگان، استان اصفهان»؛ «دیگُله بجوش / تفرش، استان مرکزی».

البته، به‌احتمال روایت‌های دیگری نیز از این قصه بر زبان‌ها جاری بوده است و شاید تعدادی از خوانندگانِ این سیاهه نیز این قصه را با روایتی دیگر در شهر یا روستای زادگاه یا محل زندگی خویش شنیده باشند. به هر روی، اصل قصه براساس روایت آباده در استان فارس، چنین است:

«روزی بود و روزگاری بود. در یک شهر یک مرد و یک زن زندگی می‌کردند. شغل این مرد خارکنی بود. این مرد هر روز به دامنه کوه می‌رفت و پُشته‌ای هیزم فراهم می‌کرد و به شهر می‌برد و می‌فروخت و زندگی خود را به سختی می‌گذرانید. روزی زن به مرد گفت که: فردا صبح زودتر از خواب بلند شو برو پُشته بیشتری هیزم بیاور تا برای خودمان خورشی هم تهیه کنیم.

مرد صبح زود از خواب بلند شد به دامنه کوه رفت. مشغول هیزم چیدن بود که دید دیوی قوی هیکل به طرف او می‌آید. وقتی که دیو نزدیک شد، مرد سلام کرد. دیو جواب او را داد و گفت که: مگر نمی‌دانستی که خانه من در این کوه است؛ چرا به اینجا آمده‌ای؟ مرد بسیار ترسید و گفت: من مردی خارکنم، فقیرم؛ آمدم پُشته‌ای هیزم بکنم و به شهر ببرم و بفروشم و زندگی خودم را بچرخانم. خلاصه دیو به مرد گفت: همین‌جا بمان، من الآن برمی‌گردم. دیو رفت و یک الاغ تندرو برای مرد آورد و به مرد گفت: با این الاغ تو هیزم‌کشی کن و زندگی خود را بگردان. مرد با دیو خداحافظی کرد و به طرف شهر روان شد.

مدتی گذشت؛ زندگی این مرد بسیار خوب شد. حاکم شهر از این موضوع باخبر شد. به خدمتگزاران خود گفت: بروید هرچه این مرد دارد بگیرید و به اینجا بیاورید. خدمتگزاران هم دستور حاکم را عمل کردند و رفتند هرچه پیرمرد داشت بردند. مرد دید که دیگر هیچ چیز ندارد. صبح زود به طرف کوه روان شد. دوباره مشغول هیزم چیدن بود که دید دیو دوباره به طرف او می‌آید. دیو وقتی که نزدیک شد، مرد سلام کرد و دیو جواب سلام مرد را داد و گفت: الاغ را چه کار کردی؟ مرد گفت: الاغ و هرچه داشتم، حاکم شهر برد. دیو به مرد گفت: همین‌جا بمان، الآن برمی‌گردم. رفت و یک آسیاب دستی برای مرد آورد و گفت: این آسیاب دستی را بگیر و برو به منزلت و آن را بگردان؛ هر قدر آرد بخواهی بی‌اینکه گندم در آن بریزی، برای تو آرد بیرون می‌ریزد.

مرد با خوشحالی از دیو خداحافظی کرد و به طرف شهر روان شد. وقتی که مرد به منزل رسید، زن پرسید: این دفعه چه کار کردی؟ مرد گفت: این بار دیو یک آسیاب دستی به من داده و گفته که این آسیاب دستی را بگردان و بدون اینکه گندم در آن بریزی، آرد بیرون می‌ریزد. مرد کوله‌بارش را بازکرد و آسیاب دستی را گرداند؛ دید که آرد بیرون می‌ریزد. خوشحال شد و پس از مدتی زندگی او بسیار خوب شد. حاکم شهر دوباره از این کار باخبر شد و به خدمتگزاران خود گفت: بروید آسیاب دستی و هرچه دارد، بیاورید. خدمتگزاران رفتند و دستور او را عمل کردند.

زن به مرد گفت که: دیگر هیچ چیز نداریم؛ صبح دوباره به خدمت دیو برو و از او خواهش کن که چیز دیگری به تو بدهد که پهلوش نروی. مرد صبح زود از خواب بلند شد و رفت و شروع به هیزم چیدن کرد و دید دیو به طرف او می‌آید؛ وقتی که نزدیک شد، مرد سلام کرد و دیو جواب سلام را داد و گفت: آسیاب دستی را چه کار کردی؟ مرد گفت: حاکم آسیاب دستی و هرچه در منزلم بود، برد. دیو گفت: این بار بلایی به سر آنها بیاورم که در داستان‌ها گفته‌ شود. رفت و یک دبّه برای مرد آورد و گفت: درِ این دبّه را فشار می‌دهی و هرچه سوار آماده‌به‌جنگ بخواهی در این هست. مرد با دیو خداحافظی کرد و به طرف شهر روان شد. وقتی که نزدیک شهر رسید، در دبّه را فشار داد و گفت: در دبّه، در دبّه، در دبّه. آن وقت درِ دبّه باز شد و چندین سوار از دبّه بیرون آمدند و گفتند: چه امری است؟ مرد گفت: حالا هیچی، بعد؛ و گفت: تو دبّه، تو دبّه. آن سوارها داخل دبّه شدند و درِ دبّه بسته شد و مرد با خوشحالی به طرف شهر روان شد. وقتی که به منزل رسید، بدون اینکه زن حرفی بزند، مرد گفت: این بار کار حاکم را یک‌سره می‌کنم.

صبح که شد، مرد بعد از خوردنِ چاشت، رفت درِ خانه حاکم و گفت: الاغ و آسیاب دستی مرا بیاورید و به من بدهید. حاکم به خدمتگزاران گفت که: این مرد را از خانه بیرون کنید. وقتی که خدمتگزاران به طرف مرد حمله کردند، مرد گفت: در دبّه، در دبّه، در دبّه. چندین هزار سوار بیرون آمدند و حاکم و خدمتگزاران را گرفتند و کشتند. وقتی که سواران، حاکم و خدمتگزارانش را کشتند، آن‌وقت مرد گفت: تو دبّه، تو دبّه. سواران داخل دبّه شدند. مرد به جارچی شهر گفت که جار بزند که حاکم مال و ثروت هر کس را که برده است، بیاید و بگیرد. مردم آمدند و مالشان را که حاکم برده بود، گرفتند. مرد گفت: ای مردم شهر، بروید به‌آسودگی و خوشی زندگی کنید. مرد و زنش با خوشی و آسودگی سال‌های سال زندگی کردند. قصۀ ما خواش بود؛ دسته گلی جاش بود». [۱۳]

ارجاع‌ها:

۱. «طرز نوشتن فرهنگ عامیانه»؛ سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی (نجوا)؛ بی‌نا؛ ۱۳۴۶؛ ص ۱.

۲. مانند این جمله: از مدرسه به خانه رفته و روپوش را درآورده و سر سفره نشسته و غذا خورده! دوباره به مدرسه برگشت. در اینجا هم به کاربردن فعل‌های وصفیِ پشت سر هم نازیبا است و هم آوردن واو عطف، کاربردی نادرست به حساب می‌آید.

۳. همان. ص ۳ تا ۷.

۴. «اِنجوی، مردی از دیار خاطره‌های جاوید»؛ منصور رستگار فسایی؛ مجله کلک؛ مهر و آبان ۱۳۷۲، شماره ۴۳ و ۴۴؛ ص ۲۳۲ و ۲۳۳.

۵. «اِنجوی شیرازی و گنجینه فرهنگ مردم ایران»؛ اولریش مارزلف؛ ترجمه کیکاووس جهانداری؛ مجله کلک؛ شهریور ۱۳۷۳، شماره ۵۴؛ ص ۳۰۷.

۶. همان. ص ۳۱۱.  

۷. «سفرنامه ابن‌بطوطه» که کتابی است بسیار خواندنی از دنیای سده هشتم هجری. این اثر به زبان عربی است و استاد محمدعلی موحّد آن را به فارسی برگردانده.

۸. اونوره دو بالزاک، نویسنده نامدار سده نوزده م. فرانسوی است که رمانِ «باباگوریو» از آثارِ جهانیِ او به‌شمار می‌آید.

۹. ژول میشله، مورخ فرانسوی که در سده نوزده میلادی می‌زیسته و کتاب «تاریخ فرانسه» را نگاشته است.

۱۰. «قصه‌های ایرانی»؛ سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۵۲؛ ج ۱، ص هشت و نه.

۱۱. حکیم نظامی گنجوی این داستان را در مخزن‌الاسرار خویش، بدین صورت نقل کرده که در زمانی، انوشیروان ساسانی در پی شکار، با وزیر خود به شکارگاهی درمی‌آید که دِهی ویران در جوار آن بوده و در آن ویرانه، دو جغد مشغول نغمه گفتنِ با هم بوده‌اند. توجه انوشیروان به این دو پرنده جلب می‌شود و از وزیر خویش می‌پرسد که این دو مرغ از چه سخن می‌گویند؟ وزیر پاسخ می‌دهد که سخن از شیربها است! یکی از این دو جغد، دختر به دیگری داده و این دِهِ ویران و چند خرابه دیگر را شیربهای دختر خویش قرار داده است؛ و آن دیگری هم در پاسخ به این درخواست می‌گوید که با وجود این پادشاه که از ستم او جاهای آبادان به ویرانه بَدَل می‌شود، خیالت راحت باشد که من صدهزار خرابه مثل این را به تو خواهم داد (رک: «مخزن‌الاسرار»؛ حکیم نظامی گنجوی؛ تصحیح حسن وحید دستگردی؛ تهران: قطره؛ ۱۳۹۸؛ مقالت دوم، «حکایت نوشیروان با وزیر خود».

۱۲. «قصه‌های ایرانی»؛ سید ابوالقاسم اِنجوی شیرازی؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۵۲؛ ج ۱، ص ده و چهارده.

۱۳. همان. ج ۱، ص ۳۰۶.

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه