هدایت و تبلیغ در سیره حسینی(ع)

هدایت و تبلیغ در سیره حسینی(ع)

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «سوگند به کسی که مرا به حق به پیامبری بر انگیخت، حسین بن علی، در آسمان، بزرگ تر شمرده می شود تا در زمین، و در سمت راست عرش خدای عز و جل نوشته شده است:" او چراغ هدایت، کشتی نجات، پیشوای خیر و برکت و عزّت و افتخار و دانش و سرمایه است"»
امام حسین علیه السلام، شریک قرآن
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: علی، برادر من، وصی من، وارث من، جانشین من در امّتم و پس از من، ولی هر مؤمن است و یازده امام، از نسل اویند. اوّلینِ ایشان، پسرم حسن است، سپس پسرم حسین، و آن گاه نُه تن از فرزندان حسین، یک به یک، امام هستند. آنها همراه قرآن اند و قرآن، همراه آنان است. آنان، از قرآن جدا نمی شوند و قرآن، از آنها جدا نمی شود تا در حوض [کوثر] بر من وارد شوند.[1]

قرآن در کلام امام حسین علیه السلام
1- امام حسین علیه السلام: [آیات] کتاب خدا، بر چهار گونه است: عبارت، اشارت، لطائف و حقایق. عبارت، برای عموم مردم است؛ اشاره، برای خواص؛ لطائف، برای اولیا؛ و حقایق، از آنِ پیامبران علیهم السلام است.[2]

2- سَکینه دختر امام حسین، از پدرش امام حسین علیه السلام: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «حاملان قرآن، سرشناسان اهل بهشت در روز قیامت اند».[3]امام حسین(ع)، چراغ هدایت و کشتی نجات
امام حسین علیه السلام: بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در آمدم، در حالی که ابَی بن کعب، نزد ایشان بود. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من فرمود: «آفرین بر تو، ای ابو عبد اللّه، ای زیور آسمان ها و زمین ها!».

ابَی به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: ای پیامبر خدا! چگونه کسی غیر از تو، زیور آسمان ها و زمین ها می شود؟!

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای ابَی! سوگند به کسی که مرا به حق به پیامبری بر انگیخت، حسین بن علی، در آسمان، بزرگ تر شمرده می شود تا در زمین، و در سمت راست عرش خدای عز و جل نوشته شده است:" او چراغ هدایت، کشتی نجات، پیشوای خیر و برکت و عزّت و افتخار و دانش و سرمایه است"».[4]

آداب تبلیغ و هدایت
حسن و حسین علیهماالسلام بر پیرمردی گذشتند که خوب وضو نمی گرفت. آن دو با هم دعوای ظاهری راه انداختند و هر یک به دیگری می گفت: «تو خوب وضو نمی گیری!».

هر دو گفتند: «ای مرد کهن سال! تو میان ما داور باش. هر یک از ما جداگانه وضو می گیرد».

سپس گفتند: «کدام یک از ما خوب وضو می گیرد؟».

پیرمرد گفت: شما، هر دو، خوب وضو می گیرید؛ امّا این پیرمرد نادان است که بلد نیست وضو بگیرد و اکنون، از شما فرا گرفت و به برکت شما و دلسوزی تان بر امّت جدّتان، به دست شما توبه کرد.[5]

سخنرانی امام (ع)، پیش از مرگ معاویه
یک سال پیش از مرگ معاویه، حسین بن علی علیه السلام حج گزارد و عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن جعفر نیز با او بودند. حسین علیه السلام حاجیان بنی هاشم را از مرد و زن و وابستگان و پیروانشان، و نیز هر کس از انصار را که خود یا خانواده اش می شناخت، گرد آورد و سپس پیک هایی فرستاد که: «هیچ یک از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله را که امسال به حج آمده اند و به صلاح و عبادتْ معروف اند، فرو مگذارید، مگر آن که برایم گردشان بیاورید».

بیش از هفتصد نفر در خیمه های حسین علیه السلام در سرزمین منی گرد آمدند. بیشتر این افراد، از تابعیان و حدود دویست نفر نیز از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و غیر آنان بودند.

حسین علیه السلام میان آنان به سخن ایستاد و پس از حمد و ثنای خداوند، فرمود: «امّا بعد، این طاغوت، با ما و پیروانمان، آن کرده که دیده اید و می دانید و پیش روی شماست. من می خواهم پرسشی از شما بکنم. اگر راست گفتم، تصدیقم کنید و اگر دروغ گفتم، تکذیبم کنید. به حقّ خدا بر شما و حقّ پیامبر خدا و حقّ نزدیکی ام به پیامبرتان، چون از این جا رفتید و گفته ام را نقل کردید و هر آن کس از یاوران قبیله تان را که از او ایمن بودید و به وی اعتماد داشتید، فرا خواندید، آنان را به آنچه از حقّ ما می دانید، فرا بخوانید؛ چرا که من بیم دارم که این موضوع (امامت)، از یاد برود و حق، مغلوب شود و از میان برود، [وَ اَللّٰهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کرِهَ اَلْکٰافِرُونَ] «هر چند خداوند، تمام کننده نور خویش است؛ اگرچه کافران را ناخوش آید»»[6]...
نامه امام علیه السلام به سرشناسان بصره
حسین علیه السلام نامه ای برای چهره های سرشناس بصره مانند: احنف بن قَیس، قیس بن هَیثم، مُنذر بن جارود و یزید بن مسعود نَهشَلی نوشت و نامه را با زَرّاع سَدوسی و گفته شده: با سلیمان، که کنیه او ابو رَزین بود فرستاد.

در آن نامه، چنین آمده بود: «شما را به خدا و پیامبرش فرا می خوانم؛ چرا که سنّت، از میان رفته است. اگر به دعوتم پاسخ دهید و از فرمانم پیروی نمایید، شما را به راه درست، هدایت می کنم».

چون نامه رسید، همه جریان را مخفی کردند، جز منذر بن جارود که نامه و فرستاده را نزد عبید اللّه آورد؛ زیرا ترسید این نامه از نیرنگ های عبید اللّه باشد که می خواهد آنان را نسبت به حسین علیه السلام بیازماید؛ چرا که دختر منذر (بحریه)، همسر عبید اللّه بود.

عبید اللّه چون نامه را خواند، گردن فرستاده را از تَن جدا کرد.[7]

سخنرانی امام(ع) هنگام بیرون رفتن از مکه
امام زین العابدین علیه السلام: حسین بن علی علیه السلام، برای یارانش سخنرانی کرد و خدای را سپاس گفت و ستود و سپس فرمود: «ای مردم! قلّاده مرگ برای فرزندان آدم، چونان گردنبند بر گردن دختر جوان است [و حتمی است]، و اشتیاقی فراوان به دیدار گذشتگانم دارم، چونان اشتیاق یعقوب به یوسف و برادرش. به راستی که مرا قتلگاهی است که آن را ملاقات می کنم و گویا به بندهایم می نگرم که درندگان بیابان ها، آنها را از هم می گسلند و شکم های خود را از آن می آکنند.

خشنودی خدا، خشنودی خانواده ماست. بر بلای او بردباریم تا پاداش بردباران را به ما ببخشد. حرم و خاندان پیامبر، از او جدا نیستند و اعضای آن، هرگز از هم جدا نمی شوند و آنان در بهشت برین، جمع می شوند و دیدگان او (پیامبر صلی الله علیه و آله) به آنان، روشن می گردد و وعده خدا در باره آنان، تحقّق می یابد.

هان! هر کس آماده است جان خود را در راه ما بدهد، با ما همسفر شود. من إن شاء اللّه فردا حرکت می کنم».[8]

دعوت امام(ع) از زُهَیر بن قَین برای یاری کردن او در منزل زَرود
زُهَیر بن قَین بَجَلی، در مکه بود. او طرفدار عثمان بود. شتابان، از مکه رفت و راه، او و حسین علیه السلام را به هم رسانید. او همراه حسین علیه السلام می رفت؛ ولی با ایشان، هم منزل نمی شد. حسین علیه السلام در جایی فرود می آمد و او در ناحیه ای دیگر.

حسین علیه السلام برای آمدن، در پی او فرستاد. همسرش دَیلَم دختر عمرو، از او خواست که برود؛ ولی او نپذیرفت. همسرش گفت: سبحان اللّه! پسر دختر پیامبر، تو را می خواند؛ ولی تو به سویش نمی روی؟!

چون نزد حسین علیه السلام رفت و به خیمه خود باز گشت، به همسرش گفت: تو را طلاق دادم. به خانواده خویش، ملحق شو؛ چون نمی خواهم که به خاطر من، جز خوبی ببینی.

سپس به یارانش گفت: هر کس که دوست دارد، با من بیاید، وگر نه این، واپسین دیدار است.

سپس خود، همراه حسین علیه السلام شد.[9]

سخنرانی امام(ع) در ذی حُسُم
حسین علیه السلام در ذی حُسُم ایستاد و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود: «کارها چنان شده که می بینید! دنیا تغییر یافته و به زشتی، گراییده است. خیر آن، رفته و پیوسته بدتر شده و از آن، جز اندکی مانند قطره آبی در ته ظرف و مَعاشی ناچیز چون چراگاه کم مایه، باقی نمانده است. مگر نمی بینید که بر پایه حق، رفتار نمی شود و از باطل، دوری نمی گردد؟ حقّا که مؤمن باید [در این شرایط] به دیدار خداوند راغب باشد، که به نظر من، باید شهادت را به جای مرگ [طبیعی] برگزید، نه زندگی با ستمگران را که مایه رنج است».[10]

سخنرانی امام(ع) برای یاران خود و یاران حُر در منزلگاه بَیضه
حسین علیه السلام در بَیضه برای یاران خویش و یاران حُر، سخنرانی کرد. نخست حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود: «ای مردم! پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:" هر که حاکم ستمگری را ببیند که محرّمات خدا را حلال می شمارد و پیمان خدا را می شکند و بر خلاف سنّت پیامبر خدا می رود و میان بندگان خدا، با گناه و ستم، عمل می کند، ولی با کردار و یا گفتار، بر او نشورد، بر خدا فرض است که [در قیامت] او را به جایگاه همان ستمگر ببرد".[11]
دعوت امام(ع) از عبید اللّه بن حُر
حسین علیه السلام حرکت کرد تا به قصر بنی مُقاتل رسید. در آن جا خیمه ای برافراشته و نیزه ای بر زمین کوبیده و شمشیری آخته و اسبی ایستاده بر آخور دید. حسین علیه السلام فرمود: «این خیمه، از کیست؟».

گفتند: از آنِ مردی به نام عبید اللّه بن حُرّ جعفی است.

حسین علیه السلام مردی از یارانش به نام حَجّاج بن مسروق جُعْفی را نزد وی فرستاد. حَجّاج آمد و وارد خیمه شد و بر او سلام کرد و او هم پاسخ داد. سپس عبید اللّه گفت: پشتِ سرت چیست؟

حَجّاج گفت: به خدا سوگند ای پسر حُر، پشت سرم، خیر است. به خدا سوگند، خداوند، کرامتی نصیب تو کرده است، اگر آن را بپذیری.

عبید اللّه گفت: آن چیست؟

حَجّاج گفت: این، حسین بن علی است که تو را برای یاری خود، فرا می خوانَد. اگر به همراه او بجنگی، پاداش خواهی داشت، و اگر بمیری، شهید خواهی بود.

عبید اللّه، در پاسخ وی گفت: به خدا سوگند، از کوفه بیرون نیامدم، مگر بِدان جهت که مبادا حسین بن علی، وارد آن شود و من در کوفه باشم و یاری اش نکنم؛ چرا که در کوفه، هیچ پیرو و یاوری ندارد، مگر آن که به دنیا گراییده است، جز آنان که خداوند، حفظشان کند. پس باز گرد و این مطلب را به وی برسان.

حَجّاج، نزد حسین علیه السلام آمد و جریان را به وی گفت. حسین علیه السلام برخاست و به همراه گروهی از برادرانش نزد او رفت. چون وارد شد و سلام کرد، عبید اللّه بن حُر از بالای مجلس، بلند شد و حسین علیه السلام نشست و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود: «امّا بعد ای پسر حر، همشهریان شما برایم نامه نوشتند و به من گزارش دادند که بر یاری ام اتّفاق دارند و برایم قیام می کنند و با دشمنم می جنگند، و از من خواستند نزد آنان بروم. اینک آمده ام؛ ولی گمان نمی کنم که آنان بر آنچه گفته اند، ثابت باشند؛ چرا که به کشتن پسرعمویم مسلم بن عقیل و پیروانش کمک کردند و بر گِرد پسر مَرجانه، عبید اللّه بن زیاد، جمع شده اند و با یزید بن معاویه، بیعت کرده اند.

و تو ای پسر حُر بدان که خداوند به خاطر گناهان گذشته و رفتار پیشینت، تو را مؤاخذه می کند. اینک، تو را به توبه ای فرا می خوانم که گناهانت را بشوید و تو را به یاری ما اهل بیت، دعوت می کنم. اگر به حقّمان رسیدیم، خداوند را سپاس می گوییم و آن را می پذیریم و اگر از حقّمان باز داشته شدیم و مورد ستم قرار گرفتیم، تو یاور ما در جستجوی حق خواهی بود».

عبید اللّه بن حُر گفت: به خدا سوگند ای پسر دختر پیامبر اگر در کوفه یارانی داشتی که به همراهت نبرد می کردند، من سخت ترین جنگجو در برابر دشمنت بودم؛ ولی پیروانت را در کوفه دیدم که از ترس بنی امیه و شمشیرهایشان، خانه نشین شده اند. تو را به خدا سوگند که این را از من نخواه؛ ولی آنچه در توان دارم، در اختیارت می نهم. این اسبم مُلْجَمه است. به خدا سوگند که با آن در جستجوی چیزی نرفتم، مگر بِدان دست یافتم و وقتی بر آن بودم، کسی مرا دنبال نکرد که به من برسد. این شمشیر را نیز بگیر، که به خدا سوگند، بر چیزی فرود نیاوردم، مگر آن که آن را شکافت.

حسین علیه السلام فرمود: «ای پسر حر! ما برای اسب و شمشیر نیامدیم. ما آمدیم و از تو یاری خواستیم. اگر نسبت به جانت بُخل می ورزی، ما را نیازی به ثروت تو نیست و من، گم راهان را یاور نمی گیرم. به راستی که از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود:" هر کس فریاد خاندانم را بشنود و آنان را در طلب حقّشان یاری نکند، خداوند، او را با صورت، بر آتش می افکند"».

آن گاه حسین علیه السلام حرکت کرد و به اقامتگاه خود باز گشت. چون فردا شد، حسین علیه السلام حرکت کرد و پسر حُر، از این که یاری حسین علیه السلام را از دست داده بود، پشیمان شد و چنین سرود:

این حسرت را تا زنده ام، میان سینه و گلو می بینم.

حسین، از من، بر ضدّ ستمگران و جدایی افکنان، طلب یاری کرد.

اگر روزی، جانم را در راهش می دادم،

در روز رستاخیز، به کرامت، نایل می شدم

به همراه پسر پیامبر که جانم به فدایش.

او خداحافظی کرد و رفت.

فردا در قصر [بهشت] به من می گوید:

«ما را رها می کنی و ساز جدایی می زنی؟!».

اگر بشود که شعله ها، قلب زنده ای را بشکافند،

قلب من می خواهد که شکافته شود.

به راستی آن که حسین علیه السلام را یاری کرد، رستگار شد

و خسارت دیدگان منافق، بدبخت شدند[12].

دعوت امام علیه السلام از عمرو بن قیس مَشرقی
عمرو بن قیس مَشرقی: من و پسرعمویم در قصر (منزلگاه) بنی مُقاتل بر حسین علیه السلام وارد شدیم و بر او سلام کردیم. پسرعمویم به وی گفت: ای ابا عبد اللّه! آنچه می بینم، رنگ است، یا محاسنتان چنین است؟

فرمود: «رنگ است. پیری در بنی هاشم، زودرس است».

آن گاه به ما رو کرد و فرمود: «برای یاری من آمده اید؟».

گفتم: من مردی کهن سال، بدهکار و عیالوارم و در دستم، امانت های مردم است و نمی دانم چه می شود و دوست ندارم که امانت ها از دست بروند. پسرعمویم نیز همین سخن را گفت.

به ما فرمود: «پس بروید، تا فریاد ما را نشنوید و سیاهی [کاروانِ] ما را نبینید؛ چرا که هر کسی فریاد ما را بشنود و سیاهی ما را ببیند و به ما پاسخ ندهد و یاری نرساند، بر خداوند فرض است که او را با صورت، در آتش افکند».[13]
کوشش امام(ع) برای هدایت دشمن
حسین علیه السلام به عمر بن سعد فرمود: «وای بر تو، ای پسر سعد! آیا از خدایی که بازگشتت به سوی اوست، پروا نمی کنی که با من می جنگی و می دانی که من، پسر چه کسی از نسل پیامبر خدا هستم؟! پس اینها (یزیدیان) را رها کن و با من باش که من، تو را به خدای عز و جل نزدیک می کنم».

عمر بن سعد به او گفت: ابا عبد اللّه! می ترسم که خانه ام را ویران کنند.

حسین علیه السلام به او فرمود: «من، آن را برایت می سازم».

عمر گفت: می ترسم که مزرعه ام را بگیرند.

حسین علیه السلام فرمود: «من، از دارایی ام در حجاز، بهتر از آن را به تو می دهم».

عمر، دیگر پاسخی نداد.[14]
جلوه ای از هدایت تکوینی امام حسین علیه السلام
ابن زیاد، سر حسین علیه السلام را همراه با زنان و پسربچّگان و دختربچّگان از نسل پیامبر صلی الله علیه و آله که سخت در بندشان کرده بود، سوار بر شترِ بی جهاز و سر و رو باز، به اسارت فرستاد. سر حسین علیه السلام را نیز همراهشان به سوی یزید بن معاویه، روانه کرد و هر گاه در منزلی فرود می آمدند، سر را از صندوق مخصوص آن بیرون می آوردند و آن را بر سرِ نیزه می کردند و همه شب تا هنگام حرکت، از آن، محافظت می کردند و سپس آن را به صندوق، باز می گرداندند و حرکت می کردند. آنان، در یکی از منزل ها که دِیر راهبی در آن بود، فرود آمدند و سر را مطابق روش خود، بیرون آوردند و آن را بر سرِ نیزه کردند و نگهبانان، مطابق شیوه خود، از آن نگهبانی کردند و نیزه را به دِیر، تکیه دادند. نیمه شب، راهب، نوری از جایگاهِ سر تا دوردستِ آسمان دید. از بالای دِیر به آن قوم، رو کرد و گفت: شما کیستید؟

گفتند: ما یاران ابن زیاد هستیم.

راهب گفت: این، سرِ کیست؟

گفتند: سرِ حسین بن علی بن ابی طالب، پسر فاطمه، دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله.

گفت: پیامبرتان؟! گفتند: آری.

راهب گفت: قوم بدی هستید! اگر مسیح علیه السلام، فرزندی داشت، او را بر بالای چشمانمان جای می دادیم.

سپس گفت: آیا موافقید کاری کنیم؟

گفتند: چه کاری؟

گفت: ده هزار دینار، نزد من است. آن را می گیرید و جدر عوض، ج امشب، سر را به من می دهید و آن را هنگام حرکت، از من پس می گیرید.

گفتند: برای ما زیانی ندارد.

سر را به او دادند. او هم دینارها را به آنان داد و سر را گرفت و آن را شست و خوش بو کرد و بر روی رانش نهاد و همه شب را به گریه نشست و صبحگاه گفت: ای سر! من اختیاردار جز خود نیستم و گواهی می دهم که خدایی جز خداوند نیست و جدّت محمّد، پیامبر خداست و خدا را گواه می گیرم که من، دوستدار و بنده تو هستم.

آن گاه از دِیر و راه و عقیده ای که در آن بود، خارج شد و خادم اهل بیت علیهم السلام گردید.[15]
ذکر مصیبت
تذکرة الخواصّ: وقتی حسین علیه السلام دید که آنها بر کشتن او پافشاری می کنند، قرآنی را گرفت و آن را باز کرد و بر سرش نهاد و ندا داد: «کتاب خدا و نیز جدّم محمّد، فرستاده خدا، میان من و شما [، داوری کند]. ای مردم! برای چه خونم را حلال می شمرید؟!... ».

همچنین حسین علیه السلام، به سوی یکی از کودکانش که از تشنگی می گریست، رفت. او را بر سرِ دست گرفت و گفت: «ای قوم! اگر بر من رحم نمی کنید، بر این کودک، رحم کنید».

در این حال، مردی از آنان، تیری به سوی او انداخت و ذبحش کرد. حسین علیه السلام می گریست و می گفت: «خدایا! میان ما و گروهی که ما را دعوت کردند تا ما را یاری دهند، امّا ما را کشتند، داوری کن».

در این هنگام، از آسمان، ندایی رسید: «او را وا گذار ای حسین، که او را در بهشت، شیر می دهند».[16]

مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام هنگامی که با فاجعه [ی از دست دادن] خاندان و فرزندانش رو به رو شد و جز او و زنان و کودکان و فرزند بیمارش کسی نمانْد، ندا داد: «آیا مدافعی هست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند؟ آیا یکتاپرستی هست که در حقّ ما، از خدا بهراسد؟ آیا فریادرسی هست که به امید خدا، به داد ما برسد؟ آیا یاوری هست که به خاطر پاداش خدا، به ما کمک کند؟».

صدای زنان، به گریه و ناله، بلند شد. حسین علیه السلام، به جلوی درِ خیمه آمد و گفت: «علی، کودک خردسال را، به من بدهید تا با او خداحافظی کنم».

کودک را به او دادند. امام علیه السلام او را می بوسید و می گفت: «وای بر این مردم که طرفِ دعوایشان، جدّ توست!».

همان هنگام که کودک در دامان حسین علیه السلام بود، حَرمَلة بن کاهِل اسدی، تیری به سوی او پرتاب کرد و او را در دامان ایشان ذبح کرد. حسین علیه السلام، خون او را گرفت تا آن که کفِ دستش پُر شد. سپس، آن را به سوی آسمان پاشید و گفت: «خدایا! اگر یاری ات را از ما دریغ داشتی، آن را در جای بهتری برای ما قرار بده».

سپس، حسین علیه السلام از اسبش فرود آمد و با دسته شمشیرش، چاله ای برای او کنْد و او را به خونش آمیخته کرد [و به خاک سپرد] و بر او درود فرستاد.[17]
پی نوشت ها

[1] دانشنامه امام حسین علیه السلام،؛ محمدی ری شهری، محمد؛ ، ج‏2، ص 245

[2] همان، ج‏13، ص 33

[3] همان، ص 31

[4] همان، ج‏2، ص 73

[5] همان، ص 155

[6] همان، ج‏3، ص 63

[7] همان، ج‏4، ص 47

[8] همان، ج‏5، ص 101

[9] همان، ص 177

[10] همان، ص 245

[11] همان، ص 251

[12] همان، ص 275

[13] همان، ص 281

[14] همان، ج‏14، ص 183

[15] همان، ج‏8، ص 89

[16] همان، ج‏7، ص 43

[17] همان، ص 47

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه