کتاب سرنوشت

کتاب سرنوشت


کتاب سرنوشت به قلم ژاله صفری روایتی است از سال‌های دور و نزدیک، از جوانانی پرشور با سرهای پر سودا تا سالخوردگان تنها در خانه‌ای غریب، از زندان، از جنگ، از ترس و ناامیدی تا روشنایی و امید. این رمان در حقیقت از عشقی پایدار، تعهدی نانوشته و یک عاشقانه‌ی بی‌مانند سخن می‌گوید.

رمان سرنوشت در واقع برای ژاله صفری یک نوستالژی به همراه کمی مرور خاطرات و حقایق است. به گفته‌ی او در برهه‌هایی از زمان انسانیت و ایثارگری چنان در هم می‌آمیزند که منتج به یک سری دگرگونی‌های زیربنایی می‌شود. اما این که چنین تغییرات بنیادی و ریشه‌ای به نفع جامعه و مردم است یا خیر را در طول تاریخ و با گذشت زمان خواهیم فهمید.

این رمان گوشه‌ای از زندگی همه‌ی آدم‌هاست. قطعا شما با کمی دقت درمی‌یابید که حداقل یک بار در زندگی با انسان‌هایی شبیه به شخصیت‌های این داستان برخورد کرده‌اید.

در بخشی از کتاب سرنوشت می‌خوانیم:

زنگ مدرسه زده شد، "خانم مولایی" طبق معمول هر روز ته راهرو کنار پله‌ها ایستاده بود تا بهتر بتواند بچه‌ها را زیر نظر داشته باشد و مراقب باشد که آن‌ها بی‌سر و صدا از مدرسه خارج شوند، او هر از گاهی در سوتی که با روبان قرمز به گردن آویخته بود می‌دمید تا بچه‌ها لحظه‌ای از وجودش غافل نشوند و بدانند هیچ راهی به جز خانه را نمی‌توانند در پیش بگیرند، چرا که ناظم بداخلاقشان چهار چشمی مراقبشان بوده و هیچ جنبنده‌ای از نگاه تیز بین او دور نمی‌ماند.

حواستون باشه! شعار دادن و "مرگ بر شاه" گفتن موقوف! رو دیوار شعار نوشتن موقوف! هر جا دیدین مردم دارن شعار میدن قاطی شدن و هم‌ صدا شدن موقوف! صاف میرین صاف میاین، سرتون به کار خودتون باشه در غیر این صورت نمره‌ی انضباط همتون صفره!

خانم مولایی چنان بلند بلند و با حرارت حرف می‌زد که غبغبش پی ‌در پی می‌لرزید و به ارتعاش در می‌آمد، یکی از بچه‌ها از میان جمعیت داد زد.

مرگ بر شاه!

خانم مولایی با آن هیکل چاق و سنگینش به شکل برق‌ آسایی خود را به پایین پله‌ها رساند و در حالی که در میان شاگردان مدرسه گمشده بود مرتب می‌پرسید.

کی بود؟! زود بیا بیرون و خودتو نشون بده!

بچه‌ها از ترس جیکشان در نمی‌آمد، آن‌ها یک به یک و سر به زیر از کنار خانم ناظم می‌گذشتند و حتی جرات نگاه کردن به او را هم نداشتند.

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه